خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت270

ترسیده به مونس نگاه کردم. اهورا پیاده شد و در عقب و باز کرد.
_چش شده این؟
نگران گفتم
_نمی‌دونم ببین انقدر گریه کرده رنگش کبود شد.
دستش و به سمتم آورد تا مونس و بگیره که دستش صاف روی دستم گذاشته شد و برق گرفتتم.
تند دستشو کنار کشید و مونس و از بغلم گرفت.
از ماشین پیاده شد و بچه رو تکون داد.
نگران نگاهشون کردم. در کمال تعجب صدای گریه ی مونس قطع شد.
مات بهشون نگاه کردم. اهورا مات صورت مونس شده بود و منم خیره به اون... چه قدر بابا بودن بهش میومد.

باورم نمیشه اونی که الان بغلشه بچه ی ماست! بچه ای که فکر می‌کردم هیچ وقت بوی باباش و حس نمیکنه اما الان توی بغل اونه!
اما نه... اون حقی نسبت به این بچه نداشت. خودش گفت که این بچه رو نمی‌خواد... خودش چند ماه کوچکترین خبری ازم نگرفت.
پس الانم حق نداشت دخترم و ازم بگیره. حق نداشت
پیاده شدم و سرسنگین گفتم
_بدش به من!
نگاهم کرد و بی حرف بچه رو به آغوشم سپرد.
با اخم گفتم
_تو گفتی بچه ی یه هرزه رو نمی‌خوای! الانم مجبور نیستی که ما رو تحمل کنی...تا همین جا هم که آوردی ممنون.
به سمت تاکسی که داشت به این سمت میومد دست تکون دادم که لحظه ای بعد جلوم ایستاد
دستم به سمت دستگیره نرفته بود که بازوم کشیده شد

🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۱۳)

#خان_زاده #پارت271برگشتم و کلافه گفتم_دیگه چی از جون من می‌...

#خان_زاده #پارت273از نگاهم پی به منظورم برد اما به روی خودش...

#خان_زاده #پارت269سوار شد و درو محکم به هم کوبید. از هر حرک...

#خان_زاده #پارت267این دختر من بود... بعد از کلی سختی،درد و ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

گزارش نکن سیسی خزه سلگ بدبخت😂ᴵ ʲᵘˢᵗ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵉˣᵖᵉʳⁱᵉⁿᶜᵉ ˡᵒᵛᵉ....

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط