رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سی و شیش
#آغوش م کشیدمش .
-بگو برات چیکار کنم تا حالت بهتر بشه؟
در حالی که صداش به زور در می اومد، گفت :
-من رو پیش بابام ببر !
در حالی که موهاش رو نوازش می کردم، گفتم :
-باشه عزیزم، باشه. همین حاال بلیط هواپیما می گیرم، برگردیم دامغان.
هرطوری بود، بلیط رو برای ساعت چهار بعد از ظهر جور کردم. تا اون موقع دریا چی ها کشید، بماند. به دامغان که رسیدیم،
ماشین رو توی پارکینگ یزد گذاشته بودیم و مجبور شدم تاکسی بگیرم. دریا آدرس داد. تا بیرون شهر رفتیم و به قسمتی
رسیدیم که فقط چند خونه کاهگلی وجود داشت .
توی فرصتی که من خونه ها رو نگاه می کردم، دریا پایین اومد و به اون سمت دوید. راننده تا کسی پرسید :
-این ها متروکن یا کسی توشون زندگی می کنه؟
نوا رو بغل کردم و گفتم :
-چه میدونم !
گفت :
-آقا بچه رو کجا می بری؟
با تعجب نگاهش کردم .
-یعنی چی؟
-معلوم نیست اون جا چه صحنه ای باشه. می دونی چقدر توی ذهن بچه، توی این سن تاثیر میذاره؟
نگاهی به نوا کرد م. راست می گفت؛ اما جرئت هم نداشتم با یک مرد غریبه، ا ین جا تنها بذارم .
-آقا میشه شما با ما بیاین دم در، بچه رو نگه دارین؟
درکم کرد و پیاده شد. ماشین رو قفل کردیم و به سمت خرابه ها رفتیم. از یکیش صدا می اومد. بچه رو دست مرد سپردم و به
داخل رفتم. داخل خرابه پر از آدم بود؛ شاید نزدیک بیست نفر توی یک اتاق چهل م تری بودن که نه دیوار درست و حسابی
و نه فرشی جز خاک زیر پاشون !
چشم چرخوندم تا دریا رو کنار یک پیرمرد علیل پیدا کردم. چند قدم به داخل رفتم که همه نگاه ها به سمتم برگشت؛ اما
بی توجه به اون ها، پیش دریا رفتم و کنارش نشستم. پیرمرد با دیدن من، انگار نفس تنگ ی بهش دست داده باشه، حالت
خفگی گرفت که دریا گفت :
-نترس بابا کاریت نداره، هیچ کدوممون رو کاری نداره .
با تعجب و ناراحتی نگاهش کردم .
-اثرات مواده؟
در حالی که گریه می کرد، سرش رو به معنی »آره« تکون داد .
-با این که چند ماهی هست ترک کرده، اما چون زیاد می کشید این بال سرش اومد .
-چرا درمانگاه بستریش نمی کنید؟
نگاهی به باباش کرد .
-نیاز به درمانگاه نیست. یک نفر هم کنارش باشه، می تونه ازش مراقبت کنه، اما از پنج ماه پیش که عمه ام رو چاقو زدن و
م رد، دیگه کسی رو نداره .
با اخم، نگاهی به پیرمرد کردم که دریا ترسیده گفت :
-نمی خواستم طعنه بزنم. فرزاد تو رو خدا !
__
به خودم اومدم و از معنیِ ترسش دلم ریخت.
-دریا ناراحت نشدم.
بعد گفتم :
-وسایل بابات رو جمع کن ببریمش خونه مون.
با بهت نگاهم کرد.
-چی؟
خم شدم و همین طور ک ه باباش رو بلند می کردم، گفتم:
زود باش !
پیرمرد از نوا هم سبک تر بود. بیرون رفتم که راننده تاکسی و نوا با تعجب نگاهم کردن. نوا پرسید :
-این آقا کی هست بابایی؟ مریض هست؟
-آره عزیزم .
-بگو برات چیکار کنم تا حالت بهتر بشه؟
در حالی که صداش به زور در می اومد، گفت :
-من رو پیش بابام ببر !
در حالی که موهاش رو نوازش می کردم، گفتم :
-باشه عزیزم، باشه. همین حاال بلیط هواپیما می گیرم، برگردیم دامغان.
هرطوری بود، بلیط رو برای ساعت چهار بعد از ظهر جور کردم. تا اون موقع دریا چی ها کشید، بماند. به دامغان که رسیدیم،
ماشین رو توی پارکینگ یزد گذاشته بودیم و مجبور شدم تاکسی بگیرم. دریا آدرس داد. تا بیرون شهر رفتیم و به قسمتی
رسیدیم که فقط چند خونه کاهگلی وجود داشت .
توی فرصتی که من خونه ها رو نگاه می کردم، دریا پایین اومد و به اون سمت دوید. راننده تا کسی پرسید :
-این ها متروکن یا کسی توشون زندگی می کنه؟
نوا رو بغل کردم و گفتم :
-چه میدونم !
گفت :
-آقا بچه رو کجا می بری؟
با تعجب نگاهش کردم .
-یعنی چی؟
-معلوم نیست اون جا چه صحنه ای باشه. می دونی چقدر توی ذهن بچه، توی این سن تاثیر میذاره؟
نگاهی به نوا کرد م. راست می گفت؛ اما جرئت هم نداشتم با یک مرد غریبه، ا ین جا تنها بذارم .
-آقا میشه شما با ما بیاین دم در، بچه رو نگه دارین؟
درکم کرد و پیاده شد. ماشین رو قفل کردیم و به سمت خرابه ها رفتیم. از یکیش صدا می اومد. بچه رو دست مرد سپردم و به
داخل رفتم. داخل خرابه پر از آدم بود؛ شاید نزدیک بیست نفر توی یک اتاق چهل م تری بودن که نه دیوار درست و حسابی
و نه فرشی جز خاک زیر پاشون !
چشم چرخوندم تا دریا رو کنار یک پیرمرد علیل پیدا کردم. چند قدم به داخل رفتم که همه نگاه ها به سمتم برگشت؛ اما
بی توجه به اون ها، پیش دریا رفتم و کنارش نشستم. پیرمرد با دیدن من، انگار نفس تنگ ی بهش دست داده باشه، حالت
خفگی گرفت که دریا گفت :
-نترس بابا کاریت نداره، هیچ کدوممون رو کاری نداره .
با تعجب و ناراحتی نگاهش کردم .
-اثرات مواده؟
در حالی که گریه می کرد، سرش رو به معنی »آره« تکون داد .
-با این که چند ماهی هست ترک کرده، اما چون زیاد می کشید این بال سرش اومد .
-چرا درمانگاه بستریش نمی کنید؟
نگاهی به باباش کرد .
-نیاز به درمانگاه نیست. یک نفر هم کنارش باشه، می تونه ازش مراقبت کنه، اما از پنج ماه پیش که عمه ام رو چاقو زدن و
م رد، دیگه کسی رو نداره .
با اخم، نگاهی به پیرمرد کردم که دریا ترسیده گفت :
-نمی خواستم طعنه بزنم. فرزاد تو رو خدا !
__
به خودم اومدم و از معنیِ ترسش دلم ریخت.
-دریا ناراحت نشدم.
بعد گفتم :
-وسایل بابات رو جمع کن ببریمش خونه مون.
با بهت نگاهم کرد.
-چی؟
خم شدم و همین طور ک ه باباش رو بلند می کردم، گفتم:
زود باش !
پیرمرد از نوا هم سبک تر بود. بیرون رفتم که راننده تاکسی و نوا با تعجب نگاهم کردن. نوا پرسید :
-این آقا کی هست بابایی؟ مریض هست؟
-آره عزیزم .
۸.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.