رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سی و پنج
عجب!
بعد از یکم این پا و اون پا گفتم:
-من که بدم نمیاد اما پندار توی خونه دوربین داره .
-تو برو، بعد بگو نوید حالش بد بوده؛ اگه از من هم پرسید، همین رو میگم.
با خوشحالی گفتم :
-دم شما گرم !
**پدرام **
با تکون هایی بیدار شدم. #دریا بود .
-هوم؟
جوابی نداد. چشم هام رو باز کردم و نگاهش کردم. صورتش رنگ پریده و نگاهش ترسیده بود .
-چی شده؟
-فرزاد، بابام !
نیم خیز شدم.
-مگه تو بابا داری؟
به گریه افتاد و التماس آمیز، گفت :
-طعنه نزن، حالم بده !
دلم براش آتیش گرفت. دستش رو گرفتم و گفتم :
-عزیزم طعنه نزدم... هنوز ذهنم لود نشده. بگو بابات چی؟
همینطور که زار می زد گفت:
-حالش خیلی بده ، داره می میره.
نگاهی به نوا کردم تا از خواب بودنش مطمئن بشم، بعد بازوی دریا رو گرفتم و با ملایمت گفتم :
-خدانکنه عزیزم، نفوس بد نزن!
آغوشم کشیدمش .
-بگو برات چیکار کنم تا حالت بهتر بشه؟
در حالی که صداش به زور در می اومد، گفت :
-من رو پیش بابام ببر !
__
در حالی که موهاش رو نوازش می کردم، گفتم :
-باشه عزیزم، باشه. همین حاال بلیط هواپیما می گیرم، برگردیم دامغان.
هرطوری بود، بلیط رو برای ساعت چهار بعد از ظهر جور کردم. تا اون موقع دریا چی ها کشید، بماند. به دامغان که رسیدیم،
ماشین رو توی پارکینگ یزد گذاشته بودیم و مجبور شدم تاکسی بگیرم. دریا آدرس داد. تا بیرون شهر رفتیم و به قسمتی
رسیدیم که فقط چند خونه کاهگلی وجود داشت .
توی فرصتی که من خونه ها رو نگاه می کردم، دریا پایین اومد و به اون سمت دوید. راننده تا کسی پرسید :
-این ها متروکن یا کسی توشون زندگی می کنه؟
نوا رو بغل کردم و گفتم :
-چه میدونم !
گفت :
-آقا بچه رو کجا می بری؟
با تعجب نگاهش کردم .
-یعنی چی؟
-معلوم نیست اون جا چه صحنه ای باشه. می دونی چقدر توی ذهن بچه، توی این سن تاثیر میذاره؟
نگاهی به نوا کرد م. راست می گفت؛ اما جرئت هم نداشتم با یک مرد غریبه، ا ین جا تنها بذارم .
-آقا میشه شما با ما بیاین دم در، بچه رو نگه دارین؟
درکم کرد و پیاده شد. ماشین رو قفل کردیم و به سمت خرابه ها رفتیم. از یکیش صدا می اومد. بچه رو دست مرد سپردم و به
داخل رفتم. داخل خرابه پر از آدم بود؛ شاید نزدیک بیست نفر توی یک اتاق چهل م تری بودن که نه دیوار درست و حسابی
داشت و نه فرشی جز خاک زیر پاشون !
چشم چرخوندم تا دریا رو کنار یک پیرمرد علیل پیدا کردم. چند قدم به داخل رفتم که همه نگاه ها به سمتم برگشت؛ اما
بی توجه به اون ها، پیش دریا رفتم و کنارش نشستم. پیرمرد با دیدن من، انگار نفس تنگ ی بهش دست داده باشه، حالت
خفگی گرفت که دریا گفت :
-نترس بابا کاریت نداره، هیچ کدوممون رو کاری نداره .
با تعجب و ناراحتی نگاهش کردم .
-اثرات مواده؟
بعد از یکم این پا و اون پا گفتم:
-من که بدم نمیاد اما پندار توی خونه دوربین داره .
-تو برو، بعد بگو نوید حالش بد بوده؛ اگه از من هم پرسید، همین رو میگم.
با خوشحالی گفتم :
-دم شما گرم !
**پدرام **
با تکون هایی بیدار شدم. #دریا بود .
-هوم؟
جوابی نداد. چشم هام رو باز کردم و نگاهش کردم. صورتش رنگ پریده و نگاهش ترسیده بود .
-چی شده؟
-فرزاد، بابام !
نیم خیز شدم.
-مگه تو بابا داری؟
به گریه افتاد و التماس آمیز، گفت :
-طعنه نزن، حالم بده !
دلم براش آتیش گرفت. دستش رو گرفتم و گفتم :
-عزیزم طعنه نزدم... هنوز ذهنم لود نشده. بگو بابات چی؟
همینطور که زار می زد گفت:
-حالش خیلی بده ، داره می میره.
نگاهی به نوا کردم تا از خواب بودنش مطمئن بشم، بعد بازوی دریا رو گرفتم و با ملایمت گفتم :
-خدانکنه عزیزم، نفوس بد نزن!
آغوشم کشیدمش .
-بگو برات چیکار کنم تا حالت بهتر بشه؟
در حالی که صداش به زور در می اومد، گفت :
-من رو پیش بابام ببر !
__
در حالی که موهاش رو نوازش می کردم، گفتم :
-باشه عزیزم، باشه. همین حاال بلیط هواپیما می گیرم، برگردیم دامغان.
هرطوری بود، بلیط رو برای ساعت چهار بعد از ظهر جور کردم. تا اون موقع دریا چی ها کشید، بماند. به دامغان که رسیدیم،
ماشین رو توی پارکینگ یزد گذاشته بودیم و مجبور شدم تاکسی بگیرم. دریا آدرس داد. تا بیرون شهر رفتیم و به قسمتی
رسیدیم که فقط چند خونه کاهگلی وجود داشت .
توی فرصتی که من خونه ها رو نگاه می کردم، دریا پایین اومد و به اون سمت دوید. راننده تا کسی پرسید :
-این ها متروکن یا کسی توشون زندگی می کنه؟
نوا رو بغل کردم و گفتم :
-چه میدونم !
گفت :
-آقا بچه رو کجا می بری؟
با تعجب نگاهش کردم .
-یعنی چی؟
-معلوم نیست اون جا چه صحنه ای باشه. می دونی چقدر توی ذهن بچه، توی این سن تاثیر میذاره؟
نگاهی به نوا کرد م. راست می گفت؛ اما جرئت هم نداشتم با یک مرد غریبه، ا ین جا تنها بذارم .
-آقا میشه شما با ما بیاین دم در، بچه رو نگه دارین؟
درکم کرد و پیاده شد. ماشین رو قفل کردیم و به سمت خرابه ها رفتیم. از یکیش صدا می اومد. بچه رو دست مرد سپردم و به
داخل رفتم. داخل خرابه پر از آدم بود؛ شاید نزدیک بیست نفر توی یک اتاق چهل م تری بودن که نه دیوار درست و حسابی
داشت و نه فرشی جز خاک زیر پاشون !
چشم چرخوندم تا دریا رو کنار یک پیرمرد علیل پیدا کردم. چند قدم به داخل رفتم که همه نگاه ها به سمتم برگشت؛ اما
بی توجه به اون ها، پیش دریا رفتم و کنارش نشستم. پیرمرد با دیدن من، انگار نفس تنگ ی بهش دست داده باشه، حالت
خفگی گرفت که دریا گفت :
-نترس بابا کاریت نداره، هیچ کدوممون رو کاری نداره .
با تعجب و ناراحتی نگاهش کردم .
-اثرات مواده؟
۷.۳k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.