رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سی و هفت
به راننده تاکسی اشاره کردم. سریع به سمت تاکسی رفتیم و پیرمرد رو، روی صندلیِ عقب دراز کردیم. همون موقع، دریا
ب ا یک کیف کهنه بیرون اومد. اون عقب نشست و من و نوا جلو! ماشین حرکت کرد. نوا پرسید :
-این آقا رو دکتر می بریم؟
نگاهی از توی آینه به صورت نگران دریا کردم .
-دکتر خونه میاد بابایی!
آدرس خونه رو دادم. وقتی رسیدیم، با کمک راننده باال بردیمش و توی اتاق نوا، روی ت ختش گذاشتیمش. پول راننده رو
حساب کردم و رفت. بعد زنگ زدم از بیمارستان یک دکتر بفرستن. دریا با لبخند نگاهم کرد .
-ممنون!
جواب لبخندش رو دادم و گفتم:
-برو لباس های خود و نوا رو عوض کن .
به اتاق رفت و خیلی سریع، کاری که گفته بودم رو انجام داد.
-برو یک غذای گوشتیِ خوب برای بابات درست کن، من هم بعد از رفتن دکتر یکم میوه میخرم.
در حالی که انگار اصال باور نمی کرد، به آشپزخونه رفت. نوا به سمت من اومد .
-بابایی! این آقا رو چرا روی تخت من گذاشتین؟ من کجا بخوابم پس؟
گونه اش رو کشیدم .
-شما توی اتاق مامانی می خوابی. حالا هم برو یک فیلم نگاه کن، توی دست و پای مامان نباش .
بدون مخالفت رفت. نیم ساعتی طول کشید تا دکتر اومد. در رو باز کردم و با و با سلام و احوال پرسی به اتاق بردمش. دکتر در حال معاینه بود که صدای دریا اومد :
- سلام
به ع قب برگشت اما سریع، نگاهش رو گ رفت و زیر لب جواب سالمش رو داد. از حرکت دکتر عقب برگشتم و متوجه
شدم دریا روی تاپش یک کت کوچیک پوشیده بود و با شلوار جین داخل اتاق اومده بود. یک لحظه ناباور، خشک شدم. بعد
عصبانی به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم.
-دنبالم بیا!
بیرون بردمش و توی اتاق خودش پرتابش کردم. با وحشت نگاهم می کرد که موهاش رو گرفتم و دور دستم پیچیدم .
-با این وضع میای جلوی مرد نامحرم؟ حاال شوهرت و مرد غریبه فرقی ندارن برات؟
به من من افتاد. موهاش رو بیشتر کشیدم. خواست داد بکشه که دستم رو روی دهنش گذاشتم و روی تخت پرتش کردم .
-از یک طرف کتاب شهید به من هدیه میدی، از یک طرف... لعنتی !
برگشتم و برای این که لگدم رو توی پهلوی دریا خالی نکنم محکم به دیوار کوبوندمش .
دکتر نگران، بیرون اومد. دستی روی عرق صورتم کشیدم و بعد گفتم :
-چی شد؟
-این آقا چی کاره ی شما هستن؟
-پدر زنم .
نگاهی به اتاق کرد و گفت :
-یکم تقویتش کنید، حالش خوب میشه، من هم یک سرم براش نوشتم، یک نسخه هم نوشتم که تقویتش کنید .
بعد آروم گفت :
-به نظرم حالش بهتر شد، بفرستینش برای ترک .
سری تکون دادم .
-خودم هم همین فکر رو دارم.
بعد نسخه رو گرفتم و پولش رو ح ساب کردم. وقتی رفت صدا ز دم :
-دریا! بیا برای بابات سوپ بزن.
بعد خودم حاضر شدم و بیرون رفتم. چند پلاستیک میوه گرفتم و دوباره به خونه برگشتم. نوا هنوز داشت فیلم می دید و دریا از توی اتاق می اومد.
ب ا یک کیف کهنه بیرون اومد. اون عقب نشست و من و نوا جلو! ماشین حرکت کرد. نوا پرسید :
-این آقا رو دکتر می بریم؟
نگاهی از توی آینه به صورت نگران دریا کردم .
-دکتر خونه میاد بابایی!
آدرس خونه رو دادم. وقتی رسیدیم، با کمک راننده باال بردیمش و توی اتاق نوا، روی ت ختش گذاشتیمش. پول راننده رو
حساب کردم و رفت. بعد زنگ زدم از بیمارستان یک دکتر بفرستن. دریا با لبخند نگاهم کرد .
-ممنون!
جواب لبخندش رو دادم و گفتم:
-برو لباس های خود و نوا رو عوض کن .
به اتاق رفت و خیلی سریع، کاری که گفته بودم رو انجام داد.
-برو یک غذای گوشتیِ خوب برای بابات درست کن، من هم بعد از رفتن دکتر یکم میوه میخرم.
در حالی که انگار اصال باور نمی کرد، به آشپزخونه رفت. نوا به سمت من اومد .
-بابایی! این آقا رو چرا روی تخت من گذاشتین؟ من کجا بخوابم پس؟
گونه اش رو کشیدم .
-شما توی اتاق مامانی می خوابی. حالا هم برو یک فیلم نگاه کن، توی دست و پای مامان نباش .
بدون مخالفت رفت. نیم ساعتی طول کشید تا دکتر اومد. در رو باز کردم و با و با سلام و احوال پرسی به اتاق بردمش. دکتر در حال معاینه بود که صدای دریا اومد :
- سلام
به ع قب برگشت اما سریع، نگاهش رو گ رفت و زیر لب جواب سالمش رو داد. از حرکت دکتر عقب برگشتم و متوجه
شدم دریا روی تاپش یک کت کوچیک پوشیده بود و با شلوار جین داخل اتاق اومده بود. یک لحظه ناباور، خشک شدم. بعد
عصبانی به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم.
-دنبالم بیا!
بیرون بردمش و توی اتاق خودش پرتابش کردم. با وحشت نگاهم می کرد که موهاش رو گرفتم و دور دستم پیچیدم .
-با این وضع میای جلوی مرد نامحرم؟ حاال شوهرت و مرد غریبه فرقی ندارن برات؟
به من من افتاد. موهاش رو بیشتر کشیدم. خواست داد بکشه که دستم رو روی دهنش گذاشتم و روی تخت پرتش کردم .
-از یک طرف کتاب شهید به من هدیه میدی، از یک طرف... لعنتی !
برگشتم و برای این که لگدم رو توی پهلوی دریا خالی نکنم محکم به دیوار کوبوندمش .
دکتر نگران، بیرون اومد. دستی روی عرق صورتم کشیدم و بعد گفتم :
-چی شد؟
-این آقا چی کاره ی شما هستن؟
-پدر زنم .
نگاهی به اتاق کرد و گفت :
-یکم تقویتش کنید، حالش خوب میشه، من هم یک سرم براش نوشتم، یک نسخه هم نوشتم که تقویتش کنید .
بعد آروم گفت :
-به نظرم حالش بهتر شد، بفرستینش برای ترک .
سری تکون دادم .
-خودم هم همین فکر رو دارم.
بعد نسخه رو گرفتم و پولش رو ح ساب کردم. وقتی رفت صدا ز دم :
-دریا! بیا برای بابات سوپ بزن.
بعد خودم حاضر شدم و بیرون رفتم. چند پلاستیک میوه گرفتم و دوباره به خونه برگشتم. نوا هنوز داشت فیلم می دید و دریا از توی اتاق می اومد.
۹.۱k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.