برادر ناتنی
پارت ۶
ات ویو: خیلی از حرفا و کاراش ناراحت شدم پسره احمق(فیکه🗿🚬) فکر کرده کیه...بعد از نبود مادرم خیلی تغیر کردم اصلا خودمو نمیشناسم دلم میخواد دوباره پیشم باشه با دو رفتم رو پشت بوم مدرسه همه جا معلوم بود انگار کل سئول ریز پاته...بلند شدم و از ته دلم داد زدم :من خیلی از سمت بقیه قضاوت شدم خیلی اذیت شدم...کاش بقیه هم بفهمن اینکه من مادرمو از دادم دلیل بر این نمیشه که بی همه کس و کارم..:) کاش بقیه هم یکم درک میکردن که من چه حسی دارم منم میتونم...روی پاهای خودم وایسم خسته شدم دیگه بسه...هق خداااا دیگه بلایی نیست که بخوای سرم بیاری هق..هق مادرمو ازم گرفتی همه کسمو از همتون متنفرم....هق ولی دیگه نمیتونم نه دیگه نمیزارم..اوما ( مامان) دارم میام پیشت( لبخند و گریه) تا اومدم خودمو خلاص کنم یکی منو از پشت گرفت و توی بغل گرمی فرو رفتم فهمیدم جیمینه...میخواستم ازش جدا شم ولی سمت منو گرفت دروغ چرا منم به یه بغل نیاز داشتم که یه دل سیر توش گریه کنم از فرصت استفاده کردم و تا میتونستم تو بغلش گریه کردم...جیمین ویو: داشتم دنبال ات میگشتم...نتونستم پیداش کنم رفتم پیشه میا ازش پرسیدم اونم خبر نداشت نمیدونستم کجا باید پیداش کنم.....که یهو یادم اومد برم پشت بوم مدرسه که شاید اونجا باشه با تمام سرعتم به سمت پشت بوم حرکت کردم که صدای داد شنیدم...صدای داد یه دختر بود سریع به سمت صدا حرکت کردم و ات رو دیدم که داره خودشو از ارتفاع پرت میکنه پایین با تمام سرعت خودمو بهش رسوندم و تو بغلم گرفتمش اول سعی کرد خودشو ازم جدا کنه ولی بعد آروم شد و مثل ابر بهار گریه کرد.....راستش از خودم متنفر شدم که اون حرفا رو به خودش و مادرش زدم این به این حال و روز بیوفته با هر قطره اشکش انگار به دلم چنگ میزدن دستمو آروم روی سرش کشیدم و گفتم: هیشش...تموم شد دیگه گریه نکن خب؟
که.....
ات ویو: خیلی از حرفا و کاراش ناراحت شدم پسره احمق(فیکه🗿🚬) فکر کرده کیه...بعد از نبود مادرم خیلی تغیر کردم اصلا خودمو نمیشناسم دلم میخواد دوباره پیشم باشه با دو رفتم رو پشت بوم مدرسه همه جا معلوم بود انگار کل سئول ریز پاته...بلند شدم و از ته دلم داد زدم :من خیلی از سمت بقیه قضاوت شدم خیلی اذیت شدم...کاش بقیه هم بفهمن اینکه من مادرمو از دادم دلیل بر این نمیشه که بی همه کس و کارم..:) کاش بقیه هم یکم درک میکردن که من چه حسی دارم منم میتونم...روی پاهای خودم وایسم خسته شدم دیگه بسه...هق خداااا دیگه بلایی نیست که بخوای سرم بیاری هق..هق مادرمو ازم گرفتی همه کسمو از همتون متنفرم....هق ولی دیگه نمیتونم نه دیگه نمیزارم..اوما ( مامان) دارم میام پیشت( لبخند و گریه) تا اومدم خودمو خلاص کنم یکی منو از پشت گرفت و توی بغل گرمی فرو رفتم فهمیدم جیمینه...میخواستم ازش جدا شم ولی سمت منو گرفت دروغ چرا منم به یه بغل نیاز داشتم که یه دل سیر توش گریه کنم از فرصت استفاده کردم و تا میتونستم تو بغلش گریه کردم...جیمین ویو: داشتم دنبال ات میگشتم...نتونستم پیداش کنم رفتم پیشه میا ازش پرسیدم اونم خبر نداشت نمیدونستم کجا باید پیداش کنم.....که یهو یادم اومد برم پشت بوم مدرسه که شاید اونجا باشه با تمام سرعتم به سمت پشت بوم حرکت کردم که صدای داد شنیدم...صدای داد یه دختر بود سریع به سمت صدا حرکت کردم و ات رو دیدم که داره خودشو از ارتفاع پرت میکنه پایین با تمام سرعت خودمو بهش رسوندم و تو بغلم گرفتمش اول سعی کرد خودشو ازم جدا کنه ولی بعد آروم شد و مثل ابر بهار گریه کرد.....راستش از خودم متنفر شدم که اون حرفا رو به خودش و مادرش زدم این به این حال و روز بیوفته با هر قطره اشکش انگار به دلم چنگ میزدن دستمو آروم روی سرش کشیدم و گفتم: هیشش...تموم شد دیگه گریه نکن خب؟
که.....
۳.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.