برادر ناتنی
برادر ناتنی
پارت۸
ات ویو: رسیدم خونه و با چهره پدرم روبه رو شدم ات: بابا ( لبخند) پ.ت:سلام دخترم خسته نباشی ات: سلام بابایی ممنون...چیشده چرا اینقدر خوشحالی
پ.ت:ات امشب باید بریم خواستگاری همون خانومی که گفتم حرف زدیم و قرار شد امشب برم خواستگاری ات: اوه بابا این خیلی خوبه پ.ت: آره پس کاراتو انجام بده و خودتو آماده کن ات: چشم
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تخت انداختم نفس عمیق کشیدم و خوابیدم
جیمین: وقتی رسیدم خونه با چهره مامانم روبه رو شدم م.ج:سلام پسرم جیمین: سلام مامان.م.ج:جیمین امشب قراره برام خواستگار بیاد جیمین: اوه خب؟ م.ج: خب دیگه امشب میان کاراتو انجام بده و آماده شو جیمین: اهوم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
ات: از خواب بیدار شدم ساعت ۴ بود وقت داشتم رفتم حموم و دوش گرفتم اومدم بیرون لباسمو پوشیدم و هر چی عطر داشتم زدم ( میخواد مخ بزنه ها😂)و آرایش لایت کردم
جیمین: بلند شدم و رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و لباسمو پوشیدم و رفتم پیشه مامانم
جیمین: اوه مامان چه خوشگل کردی م.ج: اوه پسرم خجالتم نده جیمین: باشه باشه...حالا این آقا داماد کی میاد م.ج: نزدیکه چند دقیقه دیگه میرسن جیمین: اهوم باشه
ات: آرایشمو انجام دادم و رفتم پایین ات: اوه بابا جونم چه خوشتیپ کردی( خنده) پ.ت: معلومه بلید خوشتیپ باشم ات: بابا تو همیشه خوشتیپی و لپشو بوسیدم پ.ت: خب دیگه دختر خودتو لوس نکن بیا بریم ات: آه بابا همیشه صحنه های احساسی رو خراب میکنی
سوار ماشین شدیم و بعد از چند مین رسیدیم و بابام زنگو زد جیمین: صدای زنگو شنیدم و اجوما رفت درو باز کرد که یه آقای خوشتیپ اومد تو منم رفتم و سلام کردم و خوش آمد گفتم سرمو که چرخوندم شوکه شدم اون اینجا چیکار میکرد؟چقدر خوشگل شده مثله فرشته هاست نزدیکش شدم و دستمو به سمتش دراز کردم جیمین: سلام ات:س.. سلام اومدن تو و گرم صحبت شدن من نگاهم همینطور به ات بود و اصلا به حرفاشون گوش نمیدادم نمیتونستم چشم ازش بردارم اون خیلی زیبا بود که...
پارت۸
ات ویو: رسیدم خونه و با چهره پدرم روبه رو شدم ات: بابا ( لبخند) پ.ت:سلام دخترم خسته نباشی ات: سلام بابایی ممنون...چیشده چرا اینقدر خوشحالی
پ.ت:ات امشب باید بریم خواستگاری همون خانومی که گفتم حرف زدیم و قرار شد امشب برم خواستگاری ات: اوه بابا این خیلی خوبه پ.ت: آره پس کاراتو انجام بده و خودتو آماده کن ات: چشم
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تخت انداختم نفس عمیق کشیدم و خوابیدم
جیمین: وقتی رسیدم خونه با چهره مامانم روبه رو شدم م.ج:سلام پسرم جیمین: سلام مامان.م.ج:جیمین امشب قراره برام خواستگار بیاد جیمین: اوه خب؟ م.ج: خب دیگه امشب میان کاراتو انجام بده و آماده شو جیمین: اهوم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
ات: از خواب بیدار شدم ساعت ۴ بود وقت داشتم رفتم حموم و دوش گرفتم اومدم بیرون لباسمو پوشیدم و هر چی عطر داشتم زدم ( میخواد مخ بزنه ها😂)و آرایش لایت کردم
جیمین: بلند شدم و رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و لباسمو پوشیدم و رفتم پیشه مامانم
جیمین: اوه مامان چه خوشگل کردی م.ج: اوه پسرم خجالتم نده جیمین: باشه باشه...حالا این آقا داماد کی میاد م.ج: نزدیکه چند دقیقه دیگه میرسن جیمین: اهوم باشه
ات: آرایشمو انجام دادم و رفتم پایین ات: اوه بابا جونم چه خوشتیپ کردی( خنده) پ.ت: معلومه بلید خوشتیپ باشم ات: بابا تو همیشه خوشتیپی و لپشو بوسیدم پ.ت: خب دیگه دختر خودتو لوس نکن بیا بریم ات: آه بابا همیشه صحنه های احساسی رو خراب میکنی
سوار ماشین شدیم و بعد از چند مین رسیدیم و بابام زنگو زد جیمین: صدای زنگو شنیدم و اجوما رفت درو باز کرد که یه آقای خوشتیپ اومد تو منم رفتم و سلام کردم و خوش آمد گفتم سرمو که چرخوندم شوکه شدم اون اینجا چیکار میکرد؟چقدر خوشگل شده مثله فرشته هاست نزدیکش شدم و دستمو به سمتش دراز کردم جیمین: سلام ات:س.. سلام اومدن تو و گرم صحبت شدن من نگاهم همینطور به ات بود و اصلا به حرفاشون گوش نمیدادم نمیتونستم چشم ازش بردارم اون خیلی زیبا بود که...
۳.۵k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.