عشقممنوعه

#عشق_ممنوعه
#پارت_۲۷

با تکون سرم گفتم باشه و خواستم بشینم که خشکم زد چون تنها صندلی خالی کنار شایان بود
گلوم رو صاف کردم و رفتم کنارش نشستم

شایان
_هلن برات چای بریزم؟

_لازم نکرده خودم فلج نیستم میریزم

انقدر تند و عصبی این حرف رو زدم که همه هاج و واج برگشتن نگام کردم

چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم
_باشه برام بریز لطفا

لطفا رو با اکراه بیان کردم

بعد صبحانه بابام و شوهر خالم رفتن املاک شوهر خالم مامانمم با خالم رفت بازار خرید کنه و من و شایان تو خونه تنها شدیم

از این وضعیت متنفر بودم و به مامانم گفتم منم میخوام باهاشون برم اما مخالفت کرد و گفت باید خونه بمونم پیش شایان نمیدونم چرا انقدر اصرار داشت من و شایان کنار هم باشیم

اره دیگه نمیدونست دخترش دلباخته خواهرزادشه وگرنه انقدر اصرار نمی کرد ما باهم یه جا باشیم (البته نمیدونم چه دلباخته ای بودن که هروقت شایان یکم نزدیکم میشد پسش میزدم)دلباخته آبکی بودم از اون نوع جدی هاش نبودم

وای چرا دارم شر و ور میگم پاک عقلم رو از دست دادم

تو همین فکرا بودم که شایان از تو اتاقش صدام زد

_هلن پاشو بیا کارت دارم

اول خواستم نرم ولی بعد پاشدم رفتم تو اتاقش که دیدم...
دیدگاه ها (۶)

#عشق_ممنوعه #پارت_۲۸ااول خواستم نرم اما بعد پاشدم رفتم تو ات...

#عشق_ممنوعه #پارت_۲۹ سرمو سریع به طرفش برگردوندم و گفتم:_چی ...

#عشق_ممنوعه #پارت_۲۶همینجوری داشتم گریه میکردم که شنیدم شایا...

#عشق_ممنوعه #پارت_۲۵بهم نگاه کرد و گفت:_تو مهمونی انتظار دار...

My sweet trouble 27✨بالاخره آخرین کلاس تموم شد و رفتم خونه چ...

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط