عشقممنوعه
#عشق_ممنوعه
#پارت_۲۵
بهم نگاه کرد و گفت:
_تو مهمونی انتظار داری رو تخت بخوابم توام بزارم رو زمین بخوابی؟
_نه نه اصلا من رو تختت نمی خوابم تو راحت باش اصلا انگار من اینجا نیستم
زیرلبی زمزمه کرد اما من شنیدم
_اونش یکم سخته جایی که تو باشی امکان نداره فرض کنم نیستی
_چی؟
_هیچی هیچی
هلن لطفا یه بار حرف گوش بده رو تخت بخواب
نگاه مظلومش رو که دیدم پوفی کشیدم رفتم رو تختش دراز کشیدم که اصلا دلم رفت بالشت و پتوش خیلی خوش بو بود و درست مثل بوی شایان که ترکیبی از بوی دارچین و قهوست عاشق بوی شایانم
وقتی حس کردم شایان خوابید
بالشتش رو بغل کردم و سرمو توش فشار دادم و نمیدونم چرا یهو گرفت گرفت اما چون سرمو تو بالشتش میفشردم اصلا صدای گریم نمیومد و فقط اشک میریختم و تو این سه سال دوری از شایان زندگیم مثل جهنم شده بود و هیچی برام معنایی نداشت و درست عین روح متحرک شده بودم
همینجوری داشتم گریه میکردم که شنیدم...
#پارت_۲۵
بهم نگاه کرد و گفت:
_تو مهمونی انتظار داری رو تخت بخوابم توام بزارم رو زمین بخوابی؟
_نه نه اصلا من رو تختت نمی خوابم تو راحت باش اصلا انگار من اینجا نیستم
زیرلبی زمزمه کرد اما من شنیدم
_اونش یکم سخته جایی که تو باشی امکان نداره فرض کنم نیستی
_چی؟
_هیچی هیچی
هلن لطفا یه بار حرف گوش بده رو تخت بخواب
نگاه مظلومش رو که دیدم پوفی کشیدم رفتم رو تختش دراز کشیدم که اصلا دلم رفت بالشت و پتوش خیلی خوش بو بود و درست مثل بوی شایان که ترکیبی از بوی دارچین و قهوست عاشق بوی شایانم
وقتی حس کردم شایان خوابید
بالشتش رو بغل کردم و سرمو توش فشار دادم و نمیدونم چرا یهو گرفت گرفت اما چون سرمو تو بالشتش میفشردم اصلا صدای گریم نمیومد و فقط اشک میریختم و تو این سه سال دوری از شایان زندگیم مثل جهنم شده بود و هیچی برام معنایی نداشت و درست عین روح متحرک شده بودم
همینجوری داشتم گریه میکردم که شنیدم...
- ۳.۱k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط