تک پارتی..وقتی شب عروسیتون...
تک پارتی..وقتی شب عروسیتون...
میکاپرت دوباره دستش رو به در اتاقی که خودت رو توش حبس کرده بودی کوبید و برای بار دهم شروع کرد به قسم دادنت
-لطفا خانوم لی..در رو باز کنید..خواهش میکنم ..
از در فاصله گرفتی و نفس حبس شدت رو بیرون دادی..
-لطفا تا 10 دقیقه ی دیگه جشن شروع میشه لطفا..
تپش قلب داشتی..نمیتونستی تپش قلبت رو کنترل کنی..استرس کل بدنت رو فرا گرفته بود..اینقدر برای عروسیت استرس داشتی که خودت رو تو اتاق حبس کرده بودی..بیرون اتاق غوغایی به پا شده بود
فقط اومیدوار بودی مینهو از این اتفاق خبر دار نشه اما..اومیدت بی فایده بود..در اتاقت زده شد..نگاه پر از استرست رو به در بسته و قفل دادی
-ا.ت..
خودش بود مینهو بود..میترسیدی در رو باز کنی..میترسیدی از اینکه بخواد باهات ازدواج کنه پشیمون شده باشه..
مینهو دوباره تقی به در زد
-ا.ت ..لطفا در روباز کن..
با لحن محکمی گفت که استرست 10 برابر شد با حالت بی حوصله جوابش رو دادی
-نهه..
-چرا درو قفل کردی ..
-نمیخوام بیام بیرون
-چرا ..؟ نمیخوای باهام ازدواج کنی..؟
دادی زدی
-نه ..موضوع این نیست..
متوجه تک خنده ایی که مینهو کرد شدی..
-به چی میخندی..وضعیتی که من توشم خنده داره.
-نه نه..اما موندم برای چی در رو قفل کردی ..یعنی وقتی هم که میخوایم باهم..
دوباره فریادی زدی که خنده ایی کرد..
-باشه ..باشه..اروم باش..فقط ازت میخوام در باز کنی..میتونی؟
اروم سمت در رفتی ..مینهو که انگار که فهمید به در نزدیک شدی جملش رو تکرار کرد..
قفل در رو پیچوندی و در رو خیلی اروم از چارچوب فاصله دادی..
افرادی که به غیر از میکاپر و مینهو پشت در اتاق منتظرت بودن تا در رو باز کنی..نفس راحتی کشیدن..
میکاپر اول وارد اتاق شد و بعد مینهو..
میکاپر سمتت اومد..
-خانوم لی تا 1 دقیقه دیگه جشن شروع میشه..هنوز میکاپتون نکردم ..لطفا بش..
مینهو همینطور که نگاهش بهت بود وسط حرفش پرید
-نه...نیازی نیست..اون بدون ارایش شبیه یک الهه ست.
از حرفش خجالت کشیدی و سرت رو پایین انداخی..
میکاپر نگاهش رو بین شما رد و بدل رکد و از اتاقی که شما تو بودین خارج شد..
بعد از اینکه میکاپر بیرون رفت سرت رو بالا اوردی..
-الهه ..؟ واقعا؟
مینهو سمتت اومد و دستش رو دور کمرت حلقه کرد..
-هوم..یک الهه..
خنده ایی کردی
-خب..
-خب؟
-کم کم داره شروع میشه..
مینهو هم متقابل خنده ایی کرد و دستت رو میون دست هاش گرفت..
-اماده ایی؟
دستش رو فشار دادی ..
-فکر کنم..
ابرویی بالا داد و دستت رو محکم فشار داد..
-فکر کنی..؟؟ به چی فکر کنی..؟
-مینهو اذیتم نکن...
با لحن کش داری گفتی که نیشخندی زدی..
-پس..یک بار دیگه میگم..اماده ایی زندگیت رو باهم تقسیم کنی؟؟
-البته اقای لی..
دست های همو فشار دادین و به سمت سالن اصلی که زندگیتون رو کاملا از این رو به اون رو میکرد راه افتادین..
هانورا
میکاپرت دوباره دستش رو به در اتاقی که خودت رو توش حبس کرده بودی کوبید و برای بار دهم شروع کرد به قسم دادنت
-لطفا خانوم لی..در رو باز کنید..خواهش میکنم ..
از در فاصله گرفتی و نفس حبس شدت رو بیرون دادی..
-لطفا تا 10 دقیقه ی دیگه جشن شروع میشه لطفا..
تپش قلب داشتی..نمیتونستی تپش قلبت رو کنترل کنی..استرس کل بدنت رو فرا گرفته بود..اینقدر برای عروسیت استرس داشتی که خودت رو تو اتاق حبس کرده بودی..بیرون اتاق غوغایی به پا شده بود
فقط اومیدوار بودی مینهو از این اتفاق خبر دار نشه اما..اومیدت بی فایده بود..در اتاقت زده شد..نگاه پر از استرست رو به در بسته و قفل دادی
-ا.ت..
خودش بود مینهو بود..میترسیدی در رو باز کنی..میترسیدی از اینکه بخواد باهات ازدواج کنه پشیمون شده باشه..
مینهو دوباره تقی به در زد
-ا.ت ..لطفا در روباز کن..
با لحن محکمی گفت که استرست 10 برابر شد با حالت بی حوصله جوابش رو دادی
-نهه..
-چرا درو قفل کردی ..
-نمیخوام بیام بیرون
-چرا ..؟ نمیخوای باهام ازدواج کنی..؟
دادی زدی
-نه ..موضوع این نیست..
متوجه تک خنده ایی که مینهو کرد شدی..
-به چی میخندی..وضعیتی که من توشم خنده داره.
-نه نه..اما موندم برای چی در رو قفل کردی ..یعنی وقتی هم که میخوایم باهم..
دوباره فریادی زدی که خنده ایی کرد..
-باشه ..باشه..اروم باش..فقط ازت میخوام در باز کنی..میتونی؟
اروم سمت در رفتی ..مینهو که انگار که فهمید به در نزدیک شدی جملش رو تکرار کرد..
قفل در رو پیچوندی و در رو خیلی اروم از چارچوب فاصله دادی..
افرادی که به غیر از میکاپر و مینهو پشت در اتاق منتظرت بودن تا در رو باز کنی..نفس راحتی کشیدن..
میکاپر اول وارد اتاق شد و بعد مینهو..
میکاپر سمتت اومد..
-خانوم لی تا 1 دقیقه دیگه جشن شروع میشه..هنوز میکاپتون نکردم ..لطفا بش..
مینهو همینطور که نگاهش بهت بود وسط حرفش پرید
-نه...نیازی نیست..اون بدون ارایش شبیه یک الهه ست.
از حرفش خجالت کشیدی و سرت رو پایین انداخی..
میکاپر نگاهش رو بین شما رد و بدل رکد و از اتاقی که شما تو بودین خارج شد..
بعد از اینکه میکاپر بیرون رفت سرت رو بالا اوردی..
-الهه ..؟ واقعا؟
مینهو سمتت اومد و دستش رو دور کمرت حلقه کرد..
-هوم..یک الهه..
خنده ایی کردی
-خب..
-خب؟
-کم کم داره شروع میشه..
مینهو هم متقابل خنده ایی کرد و دستت رو میون دست هاش گرفت..
-اماده ایی؟
دستش رو فشار دادی ..
-فکر کنم..
ابرویی بالا داد و دستت رو محکم فشار داد..
-فکر کنی..؟؟ به چی فکر کنی..؟
-مینهو اذیتم نکن...
با لحن کش داری گفتی که نیشخندی زدی..
-پس..یک بار دیگه میگم..اماده ایی زندگیت رو باهم تقسیم کنی؟؟
-البته اقای لی..
دست های همو فشار دادین و به سمت سالن اصلی که زندگیتون رو کاملا از این رو به اون رو میکرد راه افتادین..
هانورا
۲۷.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.