تک پارتی..وقتی مافیا بود..
تک پارتی..وقتی مافیا بود..
تقریبا 2 تا جعبه دستمال کاغذی رو تموم کرده بودی...یک دقیقه هم اروم نمیگرفتی..نمیتونستی اروم بگیری ..این واقعیتی رو که دوست پسرت با بهترین دوستت بهت خیانت کرده بود رو نمیتونستی باور کنی..
اون کسی که حتی جلوی بهترین دوستت وایسادی..اون کسی که تمام عشقت رو به پاش ریختی..اون کسی که به اشتباه بهش اعتماد داشتی..تو یک روز نابودت کرد..
همینطور تو بغل هیونجین عین ابر بارونی گریه میکردی..نمیتونستی جلوی خودت رو بگیری..هیونجین چند بار بهت هشدار داده بود که عاشق یک ادمه تاکسیک شدی ..بهت هشدار داد که عشقش به تو واقعی نیست و از روی یک هوسه..اما تو سرش داد زدی..باهاش دعوا کردی ..بهش گفتی که یک دروغگو ..یک حسوده..اما الان داشتی بخاطر اینکه هشدار هاش رو نادیده گرفته بودی تو بغلش گریه میکردی..
هیونجین کلافه نفسش رو عصبی بیرون داد و دستش رو از دور گردنت برداشت
داخل لیوانی که جلوش بود اب ریخت و به طرفه تو گرفت..
با صدای گرفته و بغض الود شروع به صحبت کردی
-ن..نمیتونم..
دستت رو جلوی لیوان گرفتی تا پسش بزنی
اما هیونجین دستت رو گرفت و لیوان اب رو بهت داد..با لحن کلافه و عصبی جوابت رو داد
-بخورش..
حرفی نزدی و خیلی کم از اون اب رو خوردی و به هیونجین دادی..
هیونجین با همون لحن قبلی ادامه داد
-یکم دیگه..
سرت رو به نشونه مخالفت تکون دادی که لیوان رو رو میز گذاشت و دوباره سرت رو به قفسه سینش چسبوند..
-بهت هشدار دادم..بهت گفتم..اما گوش نکردی..
سرت رو از قفسه سینش جدا کردی.. و با لحن بغض الود جوابش رو دادی
-هیونجین من عاشق شدم ..عا..عاشق..چطور میتونستم بدی هاش رو ببینم وقتی دیوونش بودم..ها؟..
بدون حرف بهت خیره شده بود..
-تو هیچی نمیفهمی هیونجین..تو از عشق هیچی نمیفهمی برای همین درکم نمیکنی..که الان همچین حرفی میزنی..
نگاهش رو ازت گرفت و به لیوان روبه روش خیره شد..نفسش رو با صدا بیرون داد و دستت رو گرفت..
-اشکال نداره..
بلندت کرد و تورو سمت پله ها برد..
-یکم بخواب فردا میتونیم درمودش بحث کنیم ..
در اتاقت رو باز کرد و تورو سمت تخت کشوند..لحاف رو کنار زد
-بیا یکم استراحت کن..
بدون هیچ حرفی بهش گوش دادی و زیر لحاف رفتی..
هیونجین لبخندی زد و لحاف رو روت کشید و بعد چراغ روی عسلی رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد..
الان لبخندش محو شده بود ..با چشم های سرد و بی روح نیم نگاهی به در اتاقت انداخت و از پله ها پایین رفت..
دوباره روی مبل نشست و به تصویر خودش تو صفحه تلوزیون خاموش خیره شد..
گوشیش رو از تو جیبش برداشت و با فردی تماس گرفت..فرد بعد از دو بوق برداشت..
-هی..میخوام یک نفر رو برام پیدا کنی...
همینطور که داشت با فرد پشت تلفت حرف میزد نیم نگاهی دوباره به در بسته اتاقت انداخت
-نه من نمیتونم بیام..مشخصاتش رو برات میفرستم..نه نه با یک کتک کار راه نمیوفته..میخوام برام بکشیش..!!
گفت و گوشی رو قطع کرد و روی میز جلو پاش انداخت..
-کاری میکنم حتی فردا جسدت هم به دست خانوادت نرسه..
هانورا
تقریبا 2 تا جعبه دستمال کاغذی رو تموم کرده بودی...یک دقیقه هم اروم نمیگرفتی..نمیتونستی اروم بگیری ..این واقعیتی رو که دوست پسرت با بهترین دوستت بهت خیانت کرده بود رو نمیتونستی باور کنی..
اون کسی که حتی جلوی بهترین دوستت وایسادی..اون کسی که تمام عشقت رو به پاش ریختی..اون کسی که به اشتباه بهش اعتماد داشتی..تو یک روز نابودت کرد..
همینطور تو بغل هیونجین عین ابر بارونی گریه میکردی..نمیتونستی جلوی خودت رو بگیری..هیونجین چند بار بهت هشدار داده بود که عاشق یک ادمه تاکسیک شدی ..بهت هشدار داد که عشقش به تو واقعی نیست و از روی یک هوسه..اما تو سرش داد زدی..باهاش دعوا کردی ..بهش گفتی که یک دروغگو ..یک حسوده..اما الان داشتی بخاطر اینکه هشدار هاش رو نادیده گرفته بودی تو بغلش گریه میکردی..
هیونجین کلافه نفسش رو عصبی بیرون داد و دستش رو از دور گردنت برداشت
داخل لیوانی که جلوش بود اب ریخت و به طرفه تو گرفت..
با صدای گرفته و بغض الود شروع به صحبت کردی
-ن..نمیتونم..
دستت رو جلوی لیوان گرفتی تا پسش بزنی
اما هیونجین دستت رو گرفت و لیوان اب رو بهت داد..با لحن کلافه و عصبی جوابت رو داد
-بخورش..
حرفی نزدی و خیلی کم از اون اب رو خوردی و به هیونجین دادی..
هیونجین با همون لحن قبلی ادامه داد
-یکم دیگه..
سرت رو به نشونه مخالفت تکون دادی که لیوان رو رو میز گذاشت و دوباره سرت رو به قفسه سینش چسبوند..
-بهت هشدار دادم..بهت گفتم..اما گوش نکردی..
سرت رو از قفسه سینش جدا کردی.. و با لحن بغض الود جوابش رو دادی
-هیونجین من عاشق شدم ..عا..عاشق..چطور میتونستم بدی هاش رو ببینم وقتی دیوونش بودم..ها؟..
بدون حرف بهت خیره شده بود..
-تو هیچی نمیفهمی هیونجین..تو از عشق هیچی نمیفهمی برای همین درکم نمیکنی..که الان همچین حرفی میزنی..
نگاهش رو ازت گرفت و به لیوان روبه روش خیره شد..نفسش رو با صدا بیرون داد و دستت رو گرفت..
-اشکال نداره..
بلندت کرد و تورو سمت پله ها برد..
-یکم بخواب فردا میتونیم درمودش بحث کنیم ..
در اتاقت رو باز کرد و تورو سمت تخت کشوند..لحاف رو کنار زد
-بیا یکم استراحت کن..
بدون هیچ حرفی بهش گوش دادی و زیر لحاف رفتی..
هیونجین لبخندی زد و لحاف رو روت کشید و بعد چراغ روی عسلی رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد..
الان لبخندش محو شده بود ..با چشم های سرد و بی روح نیم نگاهی به در اتاقت انداخت و از پله ها پایین رفت..
دوباره روی مبل نشست و به تصویر خودش تو صفحه تلوزیون خاموش خیره شد..
گوشیش رو از تو جیبش برداشت و با فردی تماس گرفت..فرد بعد از دو بوق برداشت..
-هی..میخوام یک نفر رو برام پیدا کنی...
همینطور که داشت با فرد پشت تلفت حرف میزد نیم نگاهی دوباره به در بسته اتاقت انداخت
-نه من نمیتونم بیام..مشخصاتش رو برات میفرستم..نه نه با یک کتک کار راه نمیوفته..میخوام برام بکشیش..!!
گفت و گوشی رو قطع کرد و روی میز جلو پاش انداخت..
-کاری میکنم حتی فردا جسدت هم به دست خانوادت نرسه..
هانورا
۲۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.