تک پارتی..وقتی نمیتونی درست حرف بزنی..
تک پارتی..وقتی نمیتونی درست حرف بزنی..
تقریبا 2 ساعتی از اومدن به مهمونیی که یکی از دوست های چان ترتیب داده بود میگذشت
تو این 2 ساعت فقط به حرف های بقیه گوش میدادی که داشتن خوش و بش میکردن..که چان هم جزو همون دسته بود..
بدون هیچ حرفی فقط به بقیه نگاه میکردی ..حرفی نمیزدی ..
.
.
.
خیلی بی سر و صدا رو مبل نشسته بودی.. و داشتی به بقیه نگاه میکردی..تو حال خودت بودی که کسی کنارت نشست و بعد دستت رو گرفت..سمت شخص برگشتی ..چان بود..با لبخند محوی شروع به صحبت کرد..
-تا اینجا مهمونی چطور بوده..؟؟
متقابل لبخندی بهش زدی و نگاهت رو ازش گرفتی..
-هوم..خوب بوده..
بهت نزدیکتر شد
-چیزی شده .. چیزی ناراحتت کرده..
نگاه متعجبت رو به چشم های نگرانش دادی..
-نهه..البته که نه..ب..برای چی؟؟
چان صاف نشست
-اصلا از اول مهمونی حرفی نزدی..
نگاهت رو ازش گرفتی و به روبه روت دادی
-خودت خوب میدونی برای چی..
نگاهش رو بهت داد و دستت رو میون دستت گرفت
-لازم نیست استرس بگیری..خیلی اروم حرف بزن..اینطوری لکنت هم نمیگیری..
-چان..م..من همینطوری که دارم باهات حرف میزنم هم نمیتونم درست کلمات رو درست تلفظ کنم ..چه برسه تو جمع ..
-اشکالی نداره..
-داره..من لکنت د..دارم و وقتی تو جمع قرار میگیرم لکنتم بدتر میشه..
دستت رو میون دستش فشار داد
-لازم نیست به خودت استرس بدی..
همینطور داشتین با هم حرف میزدین که کسی طرفتون اومد..
-اوو..بالاخر خانم بنگ به حرف اومد..
موزیک کم شد و افرادی که دوست های بنگچان بودن سر میز اومدن..
چان سمت میزبانی که دوستش بود برگشت..
-چیز خاصی نیست..
کم کم از اینکه کلی چشم به تو و بنگچان بود داشتی معذب میشدی اما سعی کردی توجه ایی نکنی..
میزبان یا ته سو دست رو داخل جیب های شلوارش کرد و با تمسخر به تو ایی که سرت پایین خیره شد..
-ازت انتظار نداشتم چان شی..با کسی که لال رفتی سر قرار؟؟
تعجب کردی..تو فقط تو جمع استرس میگرفتی..نه این که نه تونی ..میتونستی حرف بزنی ..ولی هول میشدی..
چان که هم عصبی شده بود هم بهش برخورده بود با لحن سنگینی ادامه داد
-اون لال نیست ته سو..مراقب حرف زدنت باش..فقط نمیتونه درست حرف بزنه..
-او..پس لکنت داره؟؟..یعنی مثل بچه های تازه متولد شده حرف میزنه...مسخرست
نیشخندی زد و بعدش از سر خنده سرش رو پایین انداخت..
خیلی خجالت کشیدی..کم کم بغض به گلوت داشت هجوم میاورد..
چان صبرش تموم شد ..سمت ته سو رفت و یقش رو گرفت..
-مراقب حرف زدنت باش..
-و اگه نباشم..؟؟
چان مشت محکمی به صورت ته سو زد..ته سو بعد از اون مشت روی زمین پرتاب شد..و محکم با زمین برخورد کرد..
چان کلافه ادامه داد
-خوبه که فک خودش رو اذیت نمیکنه که با ادم های بی ارزشی مثل تو دهن به دهن بشه..
گفت و دستت رو گرفت و از مکان مهمونی باهم بیرون اومدین..سمت ماشین رفت .. در رو برات باز کرد و سوار ماشینت کرد..
خودش هم سوار شد..
بغضت رو نتونستی تحمل کنی خیلی اروم شروع به گریه کردن کردی..
چان که متوجه لرزش های خفیف بدنت شد کلافه هوفی کشید و بغلت کرد
-هی ..بخاطر یک ادم بی ارزش اشک نریز ..
-مع..معذرت میخوا..میخوام..
دستی که روی کمرت بود رو نوازش بار حرکت داد
-چرا کار اشتباهی نکردی..
-ا..اگه ..ل..لکنت ..ن..نداشتم الان..ا..اینطوری ن..نمیشد...
-هی تو لکنت نداری فهمیدی..به حرف اون گوش نده..
حرفی نزدی و فقط خودت رو تو بغلش خالی کردی..
چان از بغلش درت اورد و با لبخند محوی بهت خیره شد..
یکم به خودت اومدی..همینطور که داشتی اشک هات رو پاک میکردی با خنده شروع به حرف زدن کردی..
-چیه..؟؟
-هوم..حتی موقع گریه کردن هم زیبایی..
نگاهی بهش انداختی ..خنده ایی کردی و به روبه روت خیره شدی
-خدایا..این چه حرفیه دیگه..
حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد..
هانورا
تقریبا 2 ساعتی از اومدن به مهمونیی که یکی از دوست های چان ترتیب داده بود میگذشت
تو این 2 ساعت فقط به حرف های بقیه گوش میدادی که داشتن خوش و بش میکردن..که چان هم جزو همون دسته بود..
بدون هیچ حرفی فقط به بقیه نگاه میکردی ..حرفی نمیزدی ..
.
.
.
خیلی بی سر و صدا رو مبل نشسته بودی.. و داشتی به بقیه نگاه میکردی..تو حال خودت بودی که کسی کنارت نشست و بعد دستت رو گرفت..سمت شخص برگشتی ..چان بود..با لبخند محوی شروع به صحبت کرد..
-تا اینجا مهمونی چطور بوده..؟؟
متقابل لبخندی بهش زدی و نگاهت رو ازش گرفتی..
-هوم..خوب بوده..
بهت نزدیکتر شد
-چیزی شده .. چیزی ناراحتت کرده..
نگاه متعجبت رو به چشم های نگرانش دادی..
-نهه..البته که نه..ب..برای چی؟؟
چان صاف نشست
-اصلا از اول مهمونی حرفی نزدی..
نگاهت رو ازش گرفتی و به روبه روت دادی
-خودت خوب میدونی برای چی..
نگاهش رو بهت داد و دستت رو میون دستت گرفت
-لازم نیست استرس بگیری..خیلی اروم حرف بزن..اینطوری لکنت هم نمیگیری..
-چان..م..من همینطوری که دارم باهات حرف میزنم هم نمیتونم درست کلمات رو درست تلفظ کنم ..چه برسه تو جمع ..
-اشکالی نداره..
-داره..من لکنت د..دارم و وقتی تو جمع قرار میگیرم لکنتم بدتر میشه..
دستت رو میون دستش فشار داد
-لازم نیست به خودت استرس بدی..
همینطور داشتین با هم حرف میزدین که کسی طرفتون اومد..
-اوو..بالاخر خانم بنگ به حرف اومد..
موزیک کم شد و افرادی که دوست های بنگچان بودن سر میز اومدن..
چان سمت میزبانی که دوستش بود برگشت..
-چیز خاصی نیست..
کم کم از اینکه کلی چشم به تو و بنگچان بود داشتی معذب میشدی اما سعی کردی توجه ایی نکنی..
میزبان یا ته سو دست رو داخل جیب های شلوارش کرد و با تمسخر به تو ایی که سرت پایین خیره شد..
-ازت انتظار نداشتم چان شی..با کسی که لال رفتی سر قرار؟؟
تعجب کردی..تو فقط تو جمع استرس میگرفتی..نه این که نه تونی ..میتونستی حرف بزنی ..ولی هول میشدی..
چان که هم عصبی شده بود هم بهش برخورده بود با لحن سنگینی ادامه داد
-اون لال نیست ته سو..مراقب حرف زدنت باش..فقط نمیتونه درست حرف بزنه..
-او..پس لکنت داره؟؟..یعنی مثل بچه های تازه متولد شده حرف میزنه...مسخرست
نیشخندی زد و بعدش از سر خنده سرش رو پایین انداخت..
خیلی خجالت کشیدی..کم کم بغض به گلوت داشت هجوم میاورد..
چان صبرش تموم شد ..سمت ته سو رفت و یقش رو گرفت..
-مراقب حرف زدنت باش..
-و اگه نباشم..؟؟
چان مشت محکمی به صورت ته سو زد..ته سو بعد از اون مشت روی زمین پرتاب شد..و محکم با زمین برخورد کرد..
چان کلافه ادامه داد
-خوبه که فک خودش رو اذیت نمیکنه که با ادم های بی ارزشی مثل تو دهن به دهن بشه..
گفت و دستت رو گرفت و از مکان مهمونی باهم بیرون اومدین..سمت ماشین رفت .. در رو برات باز کرد و سوار ماشینت کرد..
خودش هم سوار شد..
بغضت رو نتونستی تحمل کنی خیلی اروم شروع به گریه کردن کردی..
چان که متوجه لرزش های خفیف بدنت شد کلافه هوفی کشید و بغلت کرد
-هی ..بخاطر یک ادم بی ارزش اشک نریز ..
-مع..معذرت میخوا..میخوام..
دستی که روی کمرت بود رو نوازش بار حرکت داد
-چرا کار اشتباهی نکردی..
-ا..اگه ..ل..لکنت ..ن..نداشتم الان..ا..اینطوری ن..نمیشد...
-هی تو لکنت نداری فهمیدی..به حرف اون گوش نده..
حرفی نزدی و فقط خودت رو تو بغلش خالی کردی..
چان از بغلش درت اورد و با لبخند محوی بهت خیره شد..
یکم به خودت اومدی..همینطور که داشتی اشک هات رو پاک میکردی با خنده شروع به حرف زدن کردی..
-چیه..؟؟
-هوم..حتی موقع گریه کردن هم زیبایی..
نگاهی بهش انداختی ..خنده ایی کردی و به روبه روت خیره شدی
-خدایا..این چه حرفیه دیگه..
حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد..
هانورا
۳۰.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.