21
#21
داریا نگاهی به دست کوک کرد و دوتا دستاشو نزدیک دست راستش کرد دستایی که آستینش تا خورده بود کوک سرشو به طرف مخالف برگردوند و چشماشو برا لحظه ای بست
داریا:امیدوارم یکیو پیدا کنی مثل من بی عرضه نباشه بتونه خنده به لبات بیاره نمیخوای چیزی بگی؟
کوک:برو(آروم)
داریا:اگه کسع خواصی بودم مثل اون دختره نگهم میداشتی؟
کوک:آره....فقط برو(آروم)
داریا دست کوک رو آروم ول کرد اشکاشو پاک کرد و کمی عقب رفت
داریا:خدافظ
داریا از اونجا پا تند کرد و رفت کوک از تو پنجره به داریا تو حیاط نگاه میکرد دوتا از مردا دستا داریا رو با زنجیر از پشت بست وقتی داریا سرشو به طرف پنجره برگردوند کوک رفت تو سرگیجه شدیدی بهش دست داد و دستشو رو میز گذاشت تا نیوفته
......
مین داریا رو با خودش برگردوند روسیه و همونجا موندن ولی موقعی که داریا و بادیگاردا داشتن میرفتن که لاستیک ماشین پنچر شد و دیگه خبری ازشون نشد
......
چشماشو تویع جای گرم و نرم باز کرد فکر میکرد زنده نیست فکر میکرد تو دنیا دیگه ایه با دیدن سقفه خونه به دور و ورش نگاه کرد دوتا تک سرفه ای کرد و بلند شد نشست که در اتاق باز شد پسری با چهره زیبا و چشمایه رنگی اومد تو با یه زن هم میان سال شروع کرد روسی حرف زدن و داریام متوجه میشد
؟....بیدار شدی دختر؟تو این سرما بیرون چیکار میکردی
داریا:م من کجام؟
؟....پسرم تو رو پیدا کرد تو زبون مارو میفهمی؟
داریا:بله من خودم اهل اینجام
؟....من ماریانام اینم پسرم ویکتور
داریا:خوشبختم منم داریام
ماریانا:پسرم تو برو من یه حرفی با این خانوم دارم
اون پسر رفت بیرون اون زن با نگاهی مشکوک سمت داریا رفت و کنارش رو تخت نشست
ماریانا:تو شوهر داری؟
داریا:چطور؟
ماریانا:آخه از نبضت یه چیزایی فهمیدم
داریا:چ چی(استرس)
ماریانا:تو بارداری
دخترک بعد از شنیدن این حرف رفت تو شوک
داریا:چ چی؟ب باردار
ماریانا:نمیدونستی؟
داریا:نه
داریا لبخندی زد و.....
شرایط:لایک۵۰تاکامنت:۳۰
داریا نگاهی به دست کوک کرد و دوتا دستاشو نزدیک دست راستش کرد دستایی که آستینش تا خورده بود کوک سرشو به طرف مخالف برگردوند و چشماشو برا لحظه ای بست
داریا:امیدوارم یکیو پیدا کنی مثل من بی عرضه نباشه بتونه خنده به لبات بیاره نمیخوای چیزی بگی؟
کوک:برو(آروم)
داریا:اگه کسع خواصی بودم مثل اون دختره نگهم میداشتی؟
کوک:آره....فقط برو(آروم)
داریا دست کوک رو آروم ول کرد اشکاشو پاک کرد و کمی عقب رفت
داریا:خدافظ
داریا از اونجا پا تند کرد و رفت کوک از تو پنجره به داریا تو حیاط نگاه میکرد دوتا از مردا دستا داریا رو با زنجیر از پشت بست وقتی داریا سرشو به طرف پنجره برگردوند کوک رفت تو سرگیجه شدیدی بهش دست داد و دستشو رو میز گذاشت تا نیوفته
......
مین داریا رو با خودش برگردوند روسیه و همونجا موندن ولی موقعی که داریا و بادیگاردا داشتن میرفتن که لاستیک ماشین پنچر شد و دیگه خبری ازشون نشد
......
چشماشو تویع جای گرم و نرم باز کرد فکر میکرد زنده نیست فکر میکرد تو دنیا دیگه ایه با دیدن سقفه خونه به دور و ورش نگاه کرد دوتا تک سرفه ای کرد و بلند شد نشست که در اتاق باز شد پسری با چهره زیبا و چشمایه رنگی اومد تو با یه زن هم میان سال شروع کرد روسی حرف زدن و داریام متوجه میشد
؟....بیدار شدی دختر؟تو این سرما بیرون چیکار میکردی
داریا:م من کجام؟
؟....پسرم تو رو پیدا کرد تو زبون مارو میفهمی؟
داریا:بله من خودم اهل اینجام
؟....من ماریانام اینم پسرم ویکتور
داریا:خوشبختم منم داریام
ماریانا:پسرم تو برو من یه حرفی با این خانوم دارم
اون پسر رفت بیرون اون زن با نگاهی مشکوک سمت داریا رفت و کنارش رو تخت نشست
ماریانا:تو شوهر داری؟
داریا:چطور؟
ماریانا:آخه از نبضت یه چیزایی فهمیدم
داریا:چ چی(استرس)
ماریانا:تو بارداری
دخترک بعد از شنیدن این حرف رفت تو شوک
داریا:چ چی؟ب باردار
ماریانا:نمیدونستی؟
داریا:نه
داریا لبخندی زد و.....
شرایط:لایک۵۰تاکامنت:۳۰
۲۱.۳k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.