part22
#part22
داریا دستشو جلو صورتش گذاشت و تو دلش خوشحال بود ولی چجوری میتونست بزرگش کنه
ماریانا:اگه فکر کردی میزارم بندازیش کور خوندی
داریا:ولی چجوری بزرگش کنم
ماریانا:تو دیگه جزو خانواده مایی خودم مراقبتم
داریا:ممنون(لبخند)
داریا خوشحال بود این بچه از آدمی بود که دیوونه وار میپرستیدش چرا نباید نگهش داره شاید این بچه حال روحیش رو عوض کنه
......
دستشو با شتاب محکم کوبید رو میز جوری که همه بادیگاردا ریده بودن به خودشون
کوک:دوباره بگو چی گفتی؟
بادیگارد:ا ارباب
کوک:گفتم دوباره بگو(عربده)
بادیگارد:خانوم داریا گم شدن وقتی داشتن میرفتن وسط راه ماشین یه دفع پنچر شد و تصادف کردن بادیگاردا مردن ولی اثری از خانوم پیدا نکردن(سرپایین)
کوک گوشیشو در آورد و سریع شماره یونگی رو گرفت
یونگی:بل.....
کوک:حروم ز.ده مگه نگفتی بهش آسیب نمیزنم(عربده)دوتا بی عرضه رو گذاشتی اونجا(عربده)
یونگی:آروم باش جئون
کوک:چی میگی تو مرتیکه(عربده)
یونگی:چیشده نگرانش شدی تو که تا دیروز برات مهم نبود
کوک:اشتباه نکن سالم بودنش برام مهمه من بهت سپردمش که مراقبش باشی عوضی(داد)
یونگی:پیداش میکنم کوک
کوک:معلومه که پیداش میکنی
......
داریا تو یع خونه ویلایی زندگی میکرد خونه زیاد بزرگ نبود ولی خیلی دلباز بود از طرفی نمیتونست همینطور اینجا بشینه پس بلند شد و رفت بیرون با دیدن یسری از مردم پاشو از خونه بیرون گذاشت که یکی صداش کردم
ویکتور:کجا میری داریا
داریا برگشت به طرف ویکتور
داریا:همینطور اومدم بیرون نمیتونستم همش بشینم
ویکتور:تو حامله ای نباید زیاد سختی بدی به خودت
داریا:میدونم ولی من هنوز یک ماهمم نشده
یک سال بعد
همه چی عالی پسر کوچولو داریا به دنیا اومده بود ولی ناگهان اون خونه آتیش گرفته بود و پسر کوچولو داریا یعنی لیام تازه هفت ماهش بود ویکتور بخاطر آتیش لیام رو بغل کرده بود و میبرد بیرون
ویکتور:م مامانم مامانم اون توعه بگیرش
داریا لیام رو تو بغلش گرفت
داریا:ویکتور نرو خطرناکه
ویکتور:تو برو نمون اینجا
داریا:ویکتور(داد)
ویکتور:گفتم برو(داد)
داریا ساک پایین پاش رو برداشت و پا تند کرد و رفت ......
داریا دستشو جلو صورتش گذاشت و تو دلش خوشحال بود ولی چجوری میتونست بزرگش کنه
ماریانا:اگه فکر کردی میزارم بندازیش کور خوندی
داریا:ولی چجوری بزرگش کنم
ماریانا:تو دیگه جزو خانواده مایی خودم مراقبتم
داریا:ممنون(لبخند)
داریا خوشحال بود این بچه از آدمی بود که دیوونه وار میپرستیدش چرا نباید نگهش داره شاید این بچه حال روحیش رو عوض کنه
......
دستشو با شتاب محکم کوبید رو میز جوری که همه بادیگاردا ریده بودن به خودشون
کوک:دوباره بگو چی گفتی؟
بادیگارد:ا ارباب
کوک:گفتم دوباره بگو(عربده)
بادیگارد:خانوم داریا گم شدن وقتی داشتن میرفتن وسط راه ماشین یه دفع پنچر شد و تصادف کردن بادیگاردا مردن ولی اثری از خانوم پیدا نکردن(سرپایین)
کوک گوشیشو در آورد و سریع شماره یونگی رو گرفت
یونگی:بل.....
کوک:حروم ز.ده مگه نگفتی بهش آسیب نمیزنم(عربده)دوتا بی عرضه رو گذاشتی اونجا(عربده)
یونگی:آروم باش جئون
کوک:چی میگی تو مرتیکه(عربده)
یونگی:چیشده نگرانش شدی تو که تا دیروز برات مهم نبود
کوک:اشتباه نکن سالم بودنش برام مهمه من بهت سپردمش که مراقبش باشی عوضی(داد)
یونگی:پیداش میکنم کوک
کوک:معلومه که پیداش میکنی
......
داریا تو یع خونه ویلایی زندگی میکرد خونه زیاد بزرگ نبود ولی خیلی دلباز بود از طرفی نمیتونست همینطور اینجا بشینه پس بلند شد و رفت بیرون با دیدن یسری از مردم پاشو از خونه بیرون گذاشت که یکی صداش کردم
ویکتور:کجا میری داریا
داریا برگشت به طرف ویکتور
داریا:همینطور اومدم بیرون نمیتونستم همش بشینم
ویکتور:تو حامله ای نباید زیاد سختی بدی به خودت
داریا:میدونم ولی من هنوز یک ماهمم نشده
یک سال بعد
همه چی عالی پسر کوچولو داریا به دنیا اومده بود ولی ناگهان اون خونه آتیش گرفته بود و پسر کوچولو داریا یعنی لیام تازه هفت ماهش بود ویکتور بخاطر آتیش لیام رو بغل کرده بود و میبرد بیرون
ویکتور:م مامانم مامانم اون توعه بگیرش
داریا لیام رو تو بغلش گرفت
داریا:ویکتور نرو خطرناکه
ویکتور:تو برو نمون اینجا
داریا:ویکتور(داد)
ویکتور:گفتم برو(داد)
داریا ساک پایین پاش رو برداشت و پا تند کرد و رفت ......
۱۱.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.