part23
#part23
گوشه خیابون بین گدا ها نشسته بود لباسش کثیف شده بود لیام رو تو بغلش گرفته بود و اونم خواب بود شروع کرد گریه کردن و لیام رو بغلش محکم گرفت که کسی اومد بالا سرش اون یه خانوم میانسال بود با لباسایه کهنه
اون خانوم جلو داریا نشست
داریا ترسید و عقب رفت
؟...خدایه من تو بچه داری؟نترس کاریت ندارم
داریا:ب بله
؟...با من بیا دخترم(مهربون)
داریا:چشم
داریا آروم بلند شد طوری که لیام بیدار نشه دنبال اون پیرزن رفت که به یه خونه کوچیک رسیدن وقتی وارد اون خونه شدن با کلی آدم مثل خودش مواجه شدن اونا تا داریا رو دیدن به طرفش برگشتن اون دختر با اینکه لباساش کثیف بود ولی بازم زیبا بود همه باهم پچ پچ کردن
.....خدایه من چقدر زیباست
.....خیلی زیباست
.....حتی با اون لباسا
؟....خب دخترا و پسرا ساکت بشینید مهمون جدید داریم
داریا:س سلام من داریام ۱۸ سالمه ممنون میشم منو تو جمعتون راه بدید
؟منم شارلوت هستم شارلوت مارلین حدود ۵۰ سال سن دارم و این مکان هم مخصوص کسایه که آواره بودن اینجا همه منو مامان بزرگ صدا میکنن
داریا:خوشبختم خانوم بزرگ
همون موقع صدا گریه لیام اومد داریا لیام رو بغل کرد سرشو رو شونش گذاشت حتما گشنش بود
داریا:جانم مامان پسرم خیلی گرسنس میشه یه جا برم بهش شیر بدم؟چند دقیقس چیزی نخورده
شارلوت:برو تو اون اتاق دخترم اونجا به پسر کوچولوت شیر بده
داریا لیام رو نوازش میکرد یه جا خلوت نشست و بهش شیر داد لیام تند تند از رو گشنگی سینه لیا رو فشار میداد تا شیر زیاد بیاد بعد از خوردن شیر لباسشو درست کرد لیام چشاش باز بود به داریا نگاه کرد و خندید
داریا:جانم کوچولو من من شده از سهمه خودم میزنم ولی تو رو به خوبی بزرگ میکنم و نمیزارم زره ای بهت سخت بگذره توهم باید قول بدی وقتی بزرگ شدی مرد خوبی بشی حتی اگه من نبودم
همون موقع یکی اومد تو یه دختر جوون بود با سینی غذا اومد جلو و سینی رو جلوم گذاشت یه تیکه نون با کیک ماهی جلوش گذاشت و خودشم جلوش نشست
....بیا یکم غذا بخور این بچه
داریا:درسته بچه خودمه ممکنه بد برداشت کنی
داریا لیام رو رو پاش نشوند
....دوست بشیم باهم؟من سلینام
داریا لبخندی زد و......
گوشه خیابون بین گدا ها نشسته بود لباسش کثیف شده بود لیام رو تو بغلش گرفته بود و اونم خواب بود شروع کرد گریه کردن و لیام رو بغلش محکم گرفت که کسی اومد بالا سرش اون یه خانوم میانسال بود با لباسایه کهنه
اون خانوم جلو داریا نشست
داریا ترسید و عقب رفت
؟...خدایه من تو بچه داری؟نترس کاریت ندارم
داریا:ب بله
؟...با من بیا دخترم(مهربون)
داریا:چشم
داریا آروم بلند شد طوری که لیام بیدار نشه دنبال اون پیرزن رفت که به یه خونه کوچیک رسیدن وقتی وارد اون خونه شدن با کلی آدم مثل خودش مواجه شدن اونا تا داریا رو دیدن به طرفش برگشتن اون دختر با اینکه لباساش کثیف بود ولی بازم زیبا بود همه باهم پچ پچ کردن
.....خدایه من چقدر زیباست
.....خیلی زیباست
.....حتی با اون لباسا
؟....خب دخترا و پسرا ساکت بشینید مهمون جدید داریم
داریا:س سلام من داریام ۱۸ سالمه ممنون میشم منو تو جمعتون راه بدید
؟منم شارلوت هستم شارلوت مارلین حدود ۵۰ سال سن دارم و این مکان هم مخصوص کسایه که آواره بودن اینجا همه منو مامان بزرگ صدا میکنن
داریا:خوشبختم خانوم بزرگ
همون موقع صدا گریه لیام اومد داریا لیام رو بغل کرد سرشو رو شونش گذاشت حتما گشنش بود
داریا:جانم مامان پسرم خیلی گرسنس میشه یه جا برم بهش شیر بدم؟چند دقیقس چیزی نخورده
شارلوت:برو تو اون اتاق دخترم اونجا به پسر کوچولوت شیر بده
داریا لیام رو نوازش میکرد یه جا خلوت نشست و بهش شیر داد لیام تند تند از رو گشنگی سینه لیا رو فشار میداد تا شیر زیاد بیاد بعد از خوردن شیر لباسشو درست کرد لیام چشاش باز بود به داریا نگاه کرد و خندید
داریا:جانم کوچولو من من شده از سهمه خودم میزنم ولی تو رو به خوبی بزرگ میکنم و نمیزارم زره ای بهت سخت بگذره توهم باید قول بدی وقتی بزرگ شدی مرد خوبی بشی حتی اگه من نبودم
همون موقع یکی اومد تو یه دختر جوون بود با سینی غذا اومد جلو و سینی رو جلوم گذاشت یه تیکه نون با کیک ماهی جلوش گذاشت و خودشم جلوش نشست
....بیا یکم غذا بخور این بچه
داریا:درسته بچه خودمه ممکنه بد برداشت کنی
داریا لیام رو رو پاش نشوند
....دوست بشیم باهم؟من سلینام
داریا لبخندی زد و......
۱۸.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.