پارت دوم
پارت دوم:
داستان از دیدگاه یونگی: چند روزی از تصادف یونگی با جیمین گذشته بود ، از آن زمان یونگی فقط توی ذهنش جیمین رو میدید ، معمولاً یونگی کسایی که بهش خوبی کرده بودن رو یک روزه فراموش میکرد اما جیمین هنوزم توی ذهنش بود با اینکه چند روزی از ماجرا گذشته بود ، داشت به اینا فکر میکرد که چیانگ وارد زیرزمین شد ، یونگی از روی صندلی بلند شد و سمت شیر آب رفت و آب خورد ، چیانگ گفت: چته یونگی ، چند روزه که با خودت درگیری . یونگی گفت: چیزی نیست. چیانگ گفت: من و بچهها نگرونتیم . یونگی گفت: چیز مهمی نیست ، هم فقط برا گفتن این اومدی ؟ چیانگ گفت: نه ، چی میگفتم ، آها ، آها یونگی یه مرد وقتی میومدم خونه تو یه مرد خوشتیپ و پولدار سمتم اومد و گفت تو دوست یونگی هستی اون روز با هم روی پارک مارو دیده ، گفت بهت بگم بیای پارک محلمون اونجا منتظرته . یونگی گفت: اسمشو نگفت ؟ چیانگ گفت: گفت به یونگی بگی جیمین خودش میفهمه ، یونگی جیمین کیه ؟ یونگی گفت: اون روز هنگام فرار از قمارخانه بابام با یه ماشین تصادف کردم ، جیمین راننده همون ماشینه که منو به بیمارستان رسوند و برام دارو و درمان خرید . چیانگ گفت: آها پس با اون تصادف کردی و سرت چند روزی درد میکرد. یونگی گفت: خب آره ، خب من برم چیانگ جیمین منتظر هست . یونگی از کنار چیانگ رد شد و سر قرار با جیمین رفت ، چیانگ میدونست که این عجله یونگی به دلیل احترام به یه مرد نیست و دلیل دیگری داره ، از برق توی چشمان یونگی ، ذوق یونگی معلوم بود نسبت به این مرد حسی دارد .
داستان از دیدگاه جیمین: روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود یهو یونگی رو دید که از دور دوون دوون میومد سمتش ، نور خاصی در صورت این پسر بود که هر بار جیمین رو به خودش جذب میکرد ، یونگی اومد سمت جیمین و کنارش روی نیمکت نشست با ذوق گفت: سلام جیمین چطوری ؟ جیمین گفت: سلام ممنونم یونگی . یونگی گفت: خیلی دلتنگت بودم ، ام راستش ، منظورم این بود خوشحالم دوباره دیدمت جیمین. جیمین گفت: منم خوشحالم ، راستش هم اومدم شمارت رو ازت بگیرم . یونگی گفت: شمارم رو ؟! جیمین گفت: اره مثلاً گاهی اوقات که باهات کار دارم بهت زنگ بزنم . یونگی گفت: بفرما این شمارمه . جیمین شماره رو توی گوشیش یادداشت کرد و گفت: هم اومدم جایی ببرمت . یونگی گفت: کجا ؟ جیمین گفت: سوار ماشین شو بگم . سوار ماشین شدن ، جیمین یونگی رو به یک مغازه ساعت فروشی برد و گفت: اون روز که باهات تصادف کردم ساعت مچیت با برخورد زمین شکست منم اوردمت برات ساعت بخرم برای جبران خسارتم . یونگی اول راضی نبود ولی با زور جیمین قبول کرد ، سعی داشت ساعت گرونی نخره اما جیمین هر بار گرون ترین ساعت رو پیشنهاد میکرد ، آخر سر با زور جیمین یکی از گرون هاشو خرید . سوار ماشین شدن ، یونگی با خجالت گفت: ممنونم این خیلی گرونه ، ساعت من ساعت بابام بود اونم قیمتش خیلی کم بود ، این خیلی گرونه . جیمین گفت: قابل تورو نداره ، تو دوستمی من دوست دارم برا دوستام چیزهای گرون بخرم . یونگی لبخند خجالتی زد. جیمین جلوی یه کافه نگه داشت و گفت: خب ، بریم تو . یونگی گفت: اینجا تو این کافه با کلاس ؟ نه جیمین دیگه امکان نداره من همین الانشم خیلی برات خرج در آوردم . جیمین گفت: حرف نزن بچه بیا دیگه. یونگی و جیمین با هم رفتن توی کافه و چند ساعتی با هم حرف زدن ، جیمین مشکلات و زندگی یونگی رو درک میکرد چون خوب مامانش به دست باباش مرده و حق داشت با باباش دشمن باشه ، یونگی هم داشت متوجه میشد که جیمین از فرش به عرش رسیده .
شب بود که جیمین یونگی رو به خونش رسوند ، یونگی گفت: ممنونم جیمین امروز به تو زحمت دادم . جیمین گفت: این چه حرفیه . جیمین گفت: یونگی راستش . یونگی گفت: راستش جیمین منم حرفی باهات داشتم . دوتاشونم با هم گفتن : من ازت خوشم میاد. جیمین به یونگی و یونگی به جیمین لبخند زد ، یونگی گفت: خب خداحافظ جیمین گفت: خداحافظ.
یونگی رفت ، حس خوشبختی میکرد ، بالاخره تونسته بود کسی رو پیدا کنه که دوستش داشته باشه .
سلام دوستان پارت دوم 🪻
داستان از دیدگاه یونگی: چند روزی از تصادف یونگی با جیمین گذشته بود ، از آن زمان یونگی فقط توی ذهنش جیمین رو میدید ، معمولاً یونگی کسایی که بهش خوبی کرده بودن رو یک روزه فراموش میکرد اما جیمین هنوزم توی ذهنش بود با اینکه چند روزی از ماجرا گذشته بود ، داشت به اینا فکر میکرد که چیانگ وارد زیرزمین شد ، یونگی از روی صندلی بلند شد و سمت شیر آب رفت و آب خورد ، چیانگ گفت: چته یونگی ، چند روزه که با خودت درگیری . یونگی گفت: چیزی نیست. چیانگ گفت: من و بچهها نگرونتیم . یونگی گفت: چیز مهمی نیست ، هم فقط برا گفتن این اومدی ؟ چیانگ گفت: نه ، چی میگفتم ، آها ، آها یونگی یه مرد وقتی میومدم خونه تو یه مرد خوشتیپ و پولدار سمتم اومد و گفت تو دوست یونگی هستی اون روز با هم روی پارک مارو دیده ، گفت بهت بگم بیای پارک محلمون اونجا منتظرته . یونگی گفت: اسمشو نگفت ؟ چیانگ گفت: گفت به یونگی بگی جیمین خودش میفهمه ، یونگی جیمین کیه ؟ یونگی گفت: اون روز هنگام فرار از قمارخانه بابام با یه ماشین تصادف کردم ، جیمین راننده همون ماشینه که منو به بیمارستان رسوند و برام دارو و درمان خرید . چیانگ گفت: آها پس با اون تصادف کردی و سرت چند روزی درد میکرد. یونگی گفت: خب آره ، خب من برم چیانگ جیمین منتظر هست . یونگی از کنار چیانگ رد شد و سر قرار با جیمین رفت ، چیانگ میدونست که این عجله یونگی به دلیل احترام به یه مرد نیست و دلیل دیگری داره ، از برق توی چشمان یونگی ، ذوق یونگی معلوم بود نسبت به این مرد حسی دارد .
داستان از دیدگاه جیمین: روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود یهو یونگی رو دید که از دور دوون دوون میومد سمتش ، نور خاصی در صورت این پسر بود که هر بار جیمین رو به خودش جذب میکرد ، یونگی اومد سمت جیمین و کنارش روی نیمکت نشست با ذوق گفت: سلام جیمین چطوری ؟ جیمین گفت: سلام ممنونم یونگی . یونگی گفت: خیلی دلتنگت بودم ، ام راستش ، منظورم این بود خوشحالم دوباره دیدمت جیمین. جیمین گفت: منم خوشحالم ، راستش هم اومدم شمارت رو ازت بگیرم . یونگی گفت: شمارم رو ؟! جیمین گفت: اره مثلاً گاهی اوقات که باهات کار دارم بهت زنگ بزنم . یونگی گفت: بفرما این شمارمه . جیمین شماره رو توی گوشیش یادداشت کرد و گفت: هم اومدم جایی ببرمت . یونگی گفت: کجا ؟ جیمین گفت: سوار ماشین شو بگم . سوار ماشین شدن ، جیمین یونگی رو به یک مغازه ساعت فروشی برد و گفت: اون روز که باهات تصادف کردم ساعت مچیت با برخورد زمین شکست منم اوردمت برات ساعت بخرم برای جبران خسارتم . یونگی اول راضی نبود ولی با زور جیمین قبول کرد ، سعی داشت ساعت گرونی نخره اما جیمین هر بار گرون ترین ساعت رو پیشنهاد میکرد ، آخر سر با زور جیمین یکی از گرون هاشو خرید . سوار ماشین شدن ، یونگی با خجالت گفت: ممنونم این خیلی گرونه ، ساعت من ساعت بابام بود اونم قیمتش خیلی کم بود ، این خیلی گرونه . جیمین گفت: قابل تورو نداره ، تو دوستمی من دوست دارم برا دوستام چیزهای گرون بخرم . یونگی لبخند خجالتی زد. جیمین جلوی یه کافه نگه داشت و گفت: خب ، بریم تو . یونگی گفت: اینجا تو این کافه با کلاس ؟ نه جیمین دیگه امکان نداره من همین الانشم خیلی برات خرج در آوردم . جیمین گفت: حرف نزن بچه بیا دیگه. یونگی و جیمین با هم رفتن توی کافه و چند ساعتی با هم حرف زدن ، جیمین مشکلات و زندگی یونگی رو درک میکرد چون خوب مامانش به دست باباش مرده و حق داشت با باباش دشمن باشه ، یونگی هم داشت متوجه میشد که جیمین از فرش به عرش رسیده .
شب بود که جیمین یونگی رو به خونش رسوند ، یونگی گفت: ممنونم جیمین امروز به تو زحمت دادم . جیمین گفت: این چه حرفیه . جیمین گفت: یونگی راستش . یونگی گفت: راستش جیمین منم حرفی باهات داشتم . دوتاشونم با هم گفتن : من ازت خوشم میاد. جیمین به یونگی و یونگی به جیمین لبخند زد ، یونگی گفت: خب خداحافظ جیمین گفت: خداحافظ.
یونگی رفت ، حس خوشبختی میکرد ، بالاخره تونسته بود کسی رو پیدا کنه که دوستش داشته باشه .
سلام دوستان پارت دوم 🪻
- ۶.۵k
- ۲۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط