نفرین شده پارت چهارم
#نفرین شده #پارت_چهارم
کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد ولی خبری از کسی یا چیزی که اون صدا رو ایجاد میکرد نبود عین چی ترسیده بودم رفتم تو هال چراغهای اونجا رو روشن کردم و همه جا رو دید زدم ولی باز کسی رو ندیدم ،، نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم بلکه کمی مشغول بشم و این فکرها از ذهنم پاک بشه
خیره بودم به صفحه تلویزیون ولی نمیفهمیدم چی میگه
نمیدونم چقدر تو این حالت بود که یهو صدای در اومد با ترس برگشتم سمت در که دیدم ایلیا داره درو باز میکنه و میاد تو
_سلام
ایلیا :سلام ، ببخشید دیر کردم دوستام خیلی ........
وقتی نگاهش به صورتم افتاد حرفش نصفه موند
ایلیا :چیزی شده ؟چرا رنگت پریده ؟
هول شدم گفتم :چیزی نیست .. حتما قندم افتاده
ایلیا یه کم نگاهم کرد و گفت :آها برو یه چیز شیرین بخور رنگت عین گچ شده منم لباسام رو عوض میکنم و میام پیشت
_باشه
ایلیا رفت بالا ولی من میترسیدم برم تو آشپزخونه بالاخره به هر زحمتی بود رفتم و یه کیک از یخچال برداشتم و سریع برگشتم تو هال .... ای خدا دیوونه شدم رفت
ایلیا اومد پایین پرسیدم : شام خوردی ؟
ایلیا :نه
_ منم نخوردم ، الان غذا رو گرم میکنم رفتم تو آشپزخونه گاز رو روشن کردم و خواستم برگردم که دیدم یکی از لیوانا زیر میزه
با خودم گفتم : وا مامان که رو لیوانا خیلی حساسه چطوری این لیوانو اینجا ندیده ؟
یه دقیقه یاد صداها افتادم
نکنه درست شنیدم و کسی اینجا بوده ، اگه بوده پس چرا وقتی چراغ رو روشن کردم کسی نبود ؟ تو همین فکرا بودم که یه دفعه صدای ایلیا از پشت سرم اومد : چرا داری با خودت حرف میزنی ؟ دیوونه شدی ؟
_وای ترسوندیم کی اومدی ؟
ایلیا :همون موقع که مثل انیشتن رفته بودی تو فکر و مثل دیوونه ها با خودت حرف میزدی
با این حرفش خندم گرفت راست میگفت
، سعی کردم قضیه صداها و لیوان و به کل فراموش کنم تا به قول ایلیا دیوونه نشدم
غذا رو گرم کردم و به همراه ایلیا شام رو خوردیم ،، ظرفا رو جمع کردیم و رفتیم تو هال ......
اینم پارت چهارم 🥰❤️از همراهی قشنگتون ممنونم 🥰🙏❤️ امیدوارم خوشتون بیاد
#هنری_های_رز #رمان #ترسناک #ویسگون #نویسنده #نوشته_خاص
#رمان_z
کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد ولی خبری از کسی یا چیزی که اون صدا رو ایجاد میکرد نبود عین چی ترسیده بودم رفتم تو هال چراغهای اونجا رو روشن کردم و همه جا رو دید زدم ولی باز کسی رو ندیدم ،، نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم بلکه کمی مشغول بشم و این فکرها از ذهنم پاک بشه
خیره بودم به صفحه تلویزیون ولی نمیفهمیدم چی میگه
نمیدونم چقدر تو این حالت بود که یهو صدای در اومد با ترس برگشتم سمت در که دیدم ایلیا داره درو باز میکنه و میاد تو
_سلام
ایلیا :سلام ، ببخشید دیر کردم دوستام خیلی ........
وقتی نگاهش به صورتم افتاد حرفش نصفه موند
ایلیا :چیزی شده ؟چرا رنگت پریده ؟
هول شدم گفتم :چیزی نیست .. حتما قندم افتاده
ایلیا یه کم نگاهم کرد و گفت :آها برو یه چیز شیرین بخور رنگت عین گچ شده منم لباسام رو عوض میکنم و میام پیشت
_باشه
ایلیا رفت بالا ولی من میترسیدم برم تو آشپزخونه بالاخره به هر زحمتی بود رفتم و یه کیک از یخچال برداشتم و سریع برگشتم تو هال .... ای خدا دیوونه شدم رفت
ایلیا اومد پایین پرسیدم : شام خوردی ؟
ایلیا :نه
_ منم نخوردم ، الان غذا رو گرم میکنم رفتم تو آشپزخونه گاز رو روشن کردم و خواستم برگردم که دیدم یکی از لیوانا زیر میزه
با خودم گفتم : وا مامان که رو لیوانا خیلی حساسه چطوری این لیوانو اینجا ندیده ؟
یه دقیقه یاد صداها افتادم
نکنه درست شنیدم و کسی اینجا بوده ، اگه بوده پس چرا وقتی چراغ رو روشن کردم کسی نبود ؟ تو همین فکرا بودم که یه دفعه صدای ایلیا از پشت سرم اومد : چرا داری با خودت حرف میزنی ؟ دیوونه شدی ؟
_وای ترسوندیم کی اومدی ؟
ایلیا :همون موقع که مثل انیشتن رفته بودی تو فکر و مثل دیوونه ها با خودت حرف میزدی
با این حرفش خندم گرفت راست میگفت
، سعی کردم قضیه صداها و لیوان و به کل فراموش کنم تا به قول ایلیا دیوونه نشدم
غذا رو گرم کردم و به همراه ایلیا شام رو خوردیم ،، ظرفا رو جمع کردیم و رفتیم تو هال ......
اینم پارت چهارم 🥰❤️از همراهی قشنگتون ممنونم 🥰🙏❤️ امیدوارم خوشتون بیاد
#هنری_های_رز #رمان #ترسناک #ویسگون #نویسنده #نوشته_خاص
#رمان_z
۱۶.۱k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.