نفرین شده پارت دوم

#نفرین شده #پارت دوم
همین که نگاهش کردم انگار جادو شده بودم نمی‌تونستم از چمشهاش چشم بردارم همینجوری فقط داشتم نگاش میکردم که پریسا یهو زد به پهلوم :چته دختر مردم رو قورت دادی ،بیا بریم کلاسمون دیر شد
هر طور بود ازش چشم برداشتم خودمم نمی‌دونستم چرا این عکس العمل رو نشون دادم با فکری مشغول وارد کلاس شدم هیچی هم از درس اونروز نفهمیدم، فکرم مشغول چشم های اون دختر بود ،خدایا من حتی اسمشم نمی‌دونستم بالاخره هر طور بود کلاس تمام شد به سمت ماشین رفتیم بین راه از ساناز پرسیدم
_ساناز می‌دونی اسم اون دختر چشم سبزه کیه؟
ساناز کمی فکر کرد بعد گفت :نه منم نمی‌دونم حتی موقع حضور و غیاب استاد هم اسمش رو نپرسید حالا چرا اینقدر جالب شده برات ؟
_همینجوری ،کنجکاو شدم یه کم
پریسا :تو کی کنجکاو نبودی آخه؟ اینو بگو ؟
جوابی ندادم ،بالاخره به ماشین رسیدیم امروز نوبت پریسا بود ماشین بیاره هر کدوممون یه روز ماشین می‌آوردیم منو رسوندن خونه و خودشون رفتن ،کلید یادم رفته بود ببرم آیفون رو زدم ،مامان در رو باز کرد ،اومد جلو در گفت :مگه کلید نداری ؟
_نه یادم رفته بود بردارم
مامان:آها اشکال نداره دخترم برو لباس عوض کن بیا ناهار بخوریم
_چشم
هنوز تو فکر این بودم که چرا خیره به اون دختر شدم حس عجیبی بود یه کششی توی چشماش بود که منو میترسوند ،سریع لباسمو عوض کردم رفتم پایین به بابا سلام کردم و میز رو چیدم
_مامان پس ایلیا کو؟
مامان:هنوز برنگشته
_آها
ناهار رو خوردیم و با مامان میز رو جمع کردم
مامان :الینا منو بابات قراره امشب بریم به عزیز جون سر بزنیم تو میای ؟
عزیز جون مادربزرگ پدریم بود دوتا عمو دیگه داشتم که خارج از شهر بودن فقط ما اینجا بودیم پدر بزرگم هم خیلی وقت پیش فوت شد
کمی سردرد داشتم واسه همین گفتم :نه من خستم نمیام
مامان:باشه ولی شاید ایلیا هم دیر بیاد حتما با دوستاش رفتن بیرون
_اشکال نداره من خونه میمونم
رفتم بالا سر دردم شدت گرفته بود تا سرم رو گذاشتم رو بالشت خوابم برد وقتی بیدار شدم همه جا تاریک بود چراغا همه خاموش بود ایلیا هم هنوز نیومده بود .....

مرسی از همراهیتووننن 😇🙏
منتظر پارت های بعد باشین اتفاقات جالبی میوفته 🥰
#رمان_z
دیدگاه ها (۱)

#نفرین شده #پارت_سوم ایلیا هم هنوز نیومده بود نشستم روی تخت ...

#نفرین شده #پارت_چهارم کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد و...

#پارت_اول نفرین شده کلاس تمام شده بود و به همراه ساناز و پر...

شخصیت اصلی الینا برادرش ایلیا که سه سال از او بزرگتر است و د...

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

بیب من برمیگردمپارت : 77به خونه رفتیم ساعت ۶ عصر بود سریع حا...

بیب من برمیگردمپارت: 69گوشی رو کنار گذاشت و باهام چشم تو چشم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط