نفرین شده پارتپنجم

#نفرین شده #پارت_پنجم
دوباره برگشتیم تو هال نشستیم جلوی تلویزیون
ایلیا :چه خبر از درس و دانشگاه
_هیچی والا طبق روال عادی میگذره
منو ایلیا خیلی به هم وابسته بودیم و همو دوست داشتیم ولی خب از وقتی من رفتم دانشگاه چون کلاسامون تقریبا تو یه بازه زمانی بود یا روز ها همو نمی‌بینیم یا ایلیا بیشتر شب ها با دوستاش بیرون بود و بعضی وقت ها هم سرش خیلی شلوغ بود
خواست یه سوال بپرسه که گوشیش زنگ خورد
ایلیا :الو .... سلام داداش ... عه جدی ؟ ......فردا برام بیارش خب ...... باشه الان خودم میام ..فعلا
گوشی رو قطع کرد و برگشت سمت من
_کی بود ؟
ایلیا :سامیار بود می‌گفت کیف پول و کارت هام تو ماشین جا مونده باید برم بیارمش
_چرا فردا نمیری ؟
ایلیا: فردا سرش شلوغه وقت نمیکنه باید الان برم ، اگه دوست داری تو هم بیا
از خدام بود دوست نداشتم تو خونه تنها باشم واسه همین زود قبول کردم ، ایلیا گفت میره تو ماشین منتظر میمونه تا من آماده شم منم قبول کردم و رفتم بالا لباسمو عوض کردم و یه زنگ به مامان هم زدم بهش اطلاع دادم خونه نیستیم اونم گفت تا یک ساعت دیگه بر میگردن
کلید ها رو برداشتم و رفتم بیرون موقع بستن در یه نگاه به هال انداختم احساس کردم حرکت یه شیٕ سیاه رو گوشه ی دیوار دیدم ولی توجه نکردم ،، با خودم گفتم
باز خیالاتی شدی
سریع رفتم تو پارکینگ و سوار شدم ،،، راه افتادیم و تقریبا نیم ساعت بعد جلوی خونه سامیار دوست ایلیا بودیم
ایلیا : من میرم کیف رو میارم تو هم همینجا منتظر باش ... زود میام
_باشه
سرگرم گوشیم بودم که یهو ....
اینم پارت پنجم تقدیم نگاهتون 🥰🙏ممنونم از همراهی قشنگتون ❤️❤️ امیدوارم خوشتون بیاد
#رمان #ترسناک #درخواستی #خاص #جذاب #دوست_داشتنی
#رمان_z
دیدگاه ها (۷)

#نفرین شده #پارت_ششم که یهو ایلیا به سرعت در ماشین رو باز کر...

#نفرین شده #پارت_هفتم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم او...

#نفرین شده #پارت_چهارم کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد و...

#نفرین شده #پارت_سوم ایلیا هم هنوز نیومده بود نشستم روی تخت ...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط