نفرین شده پارت سوم
#نفرین شده #پارت_سوم
ایلیا هم هنوز نیومده بود نشستم روی تخت گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ایلیا
ایلیا :الو
_سلام خوبی ؟کجایی ایلیا
ایلیا: خوبم تو خوبی ؟ با دوستام اومدیم بیرون چطور ؟
_آها هیچی نگران شدم
ایلیا:مامان بهم گفت میرم دیدن عزیز جون اگه میترسی بیام خونه
_نه بابا نمیترسم عیب نداره
ایلیا:آها باشه من تا یک ساعت دیگه خونم
_باشه
گوشی رو قطع کردم به ساعت نگاه کردم ۷:۳۰ شب بود هوووفففف ایلیا ۸:۳۰میومد
داشتم میرفتم برق اتاق رو روشن کنم که یه صدا از آشپز خونه اومد با تعجب برگشتم سمت در ، اتاق من طبقه بالا بود و آشپزخانه پایین ،برق اتاق خاموش بود و همه جا تاریک برق رو روشن کردم و درو باز کردم رفتم بیرون ، پله ها از نور کم اتاقم روشن شده بودن یکی یکی رفتم پایین ، تو اون تاریکی جلوی پام رو نمیدیدم اواسط پاییز بود و خیلی زود شب میشد رسیدم به هال آشپزخانه سمت راست بود چند قدم به سمت آشپزخونه برداشتم باز یه صدا اومد دیگه یقین پیدا کرده بودم یکی تو آشپزخونس صدا به صورت کم و زیاد تکرار میشد مثل صدای کشیدن لیوان روی کابینت بود میترسیدم قدم بردارم ولی خب باز کنجکاویم گل کرد ، یه حسی بهم میگفت برو ببین چیه اگه چیز بدی بود فرار کن ، این چه حسیه آخه ، آخه الان که من تو خونه تنهام و ترسیدم چرا باید این حس رو داشته باشم . بدون این که توجه کنم داشتم با خودم حرف میزدم : ای الی مرده شور تو ببرن آخه الان وقت کنجکاویه ؟بدو بکپ تو اتاقت تا ایلیا میاد اصلا خبر مرگت با مامان و بابا میرفتی فوقش این بود میرفتی اونجا میخوابیدی اه .
دیگه جای این حرفا نبود به آشپزخونه رسیده بودم ، کلید برق دقیقا اونطرف بود اون لحظه اموات اونی که برق خونمون رو کشیده بود رو مورد رحمت قرار دادم ،، هر طور بود به کلید رسیدم ، کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد .....
اینم پارت سوم 🥰🙏مرسی از همراهی قشنگتون ❤️❤️امیدوارم خوشتون بیاد
#رمان_z
ایلیا هم هنوز نیومده بود نشستم روی تخت گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ایلیا
ایلیا :الو
_سلام خوبی ؟کجایی ایلیا
ایلیا: خوبم تو خوبی ؟ با دوستام اومدیم بیرون چطور ؟
_آها هیچی نگران شدم
ایلیا:مامان بهم گفت میرم دیدن عزیز جون اگه میترسی بیام خونه
_نه بابا نمیترسم عیب نداره
ایلیا:آها باشه من تا یک ساعت دیگه خونم
_باشه
گوشی رو قطع کردم به ساعت نگاه کردم ۷:۳۰ شب بود هوووفففف ایلیا ۸:۳۰میومد
داشتم میرفتم برق اتاق رو روشن کنم که یه صدا از آشپز خونه اومد با تعجب برگشتم سمت در ، اتاق من طبقه بالا بود و آشپزخانه پایین ،برق اتاق خاموش بود و همه جا تاریک برق رو روشن کردم و درو باز کردم رفتم بیرون ، پله ها از نور کم اتاقم روشن شده بودن یکی یکی رفتم پایین ، تو اون تاریکی جلوی پام رو نمیدیدم اواسط پاییز بود و خیلی زود شب میشد رسیدم به هال آشپزخانه سمت راست بود چند قدم به سمت آشپزخونه برداشتم باز یه صدا اومد دیگه یقین پیدا کرده بودم یکی تو آشپزخونس صدا به صورت کم و زیاد تکرار میشد مثل صدای کشیدن لیوان روی کابینت بود میترسیدم قدم بردارم ولی خب باز کنجکاویم گل کرد ، یه حسی بهم میگفت برو ببین چیه اگه چیز بدی بود فرار کن ، این چه حسیه آخه ، آخه الان که من تو خونه تنهام و ترسیدم چرا باید این حس رو داشته باشم . بدون این که توجه کنم داشتم با خودم حرف میزدم : ای الی مرده شور تو ببرن آخه الان وقت کنجکاویه ؟بدو بکپ تو اتاقت تا ایلیا میاد اصلا خبر مرگت با مامان و بابا میرفتی فوقش این بود میرفتی اونجا میخوابیدی اه .
دیگه جای این حرفا نبود به آشپزخونه رسیده بودم ، کلید برق دقیقا اونطرف بود اون لحظه اموات اونی که برق خونمون رو کشیده بود رو مورد رحمت قرار دادم ،، هر طور بود به کلید رسیدم ، کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد .....
اینم پارت سوم 🥰🙏مرسی از همراهی قشنگتون ❤️❤️امیدوارم خوشتون بیاد
#رمان_z
۱۶.۹k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.