نفرین شده پارتششم

#نفرین شده #پارت_ششم
که یهو ایلیا به سرعت در ماشین رو باز کرد
رو بهش گفتم : وای می‌میری کمی آروم تر در ماشین رو باز کنی ؟
ایلیا: ببخشید مادمازل که ترسوندمت
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چشم‌پوشی میکنم ،، حالا چرا زود برگشتی ؟
ایلیا: تو راهرو‌‌ بود خودش ،دیگه از همونجا گرفتم ازش
_اوهوم
راه افتادیم سمت خونه ...... درو با کلید باز کردم و رفتیم تو ، مامان و بابا برگشته بودن ،ساعت هم نزدیکای ۱۱ شب بود ،، بهشون سلام دادم و رفتم تو اتاق ، با اینکه امروز خیلی خوابیده بودم ولی بازم خسته بودم ، با همون لباسای بیرون افتادم رو تخت ،، فردا کلاس نداشتم و می‌تونستم بخوابم
بعد از چند دقیقه تو همون حالت خوابم برد ،، با صدای در اتاقم بیدار شدم ، نمی‌دونم دقیقا ساعت چند بود و کی بود ولی یکی داشت تق تق میزد به در اتاقم
به ساعتم نگاه کردم ۳نصف شب بود
_واااا مگه الان نباید همه خواب باشن ؟
فکر کردم اشتباه می‌شنوم یه کم صبر کردم ولی دوباره تکرار شد تق _تق _تق دوباره صدا اومد
درو باز کردم ولی کسی نبود ،
_واا یعنی چی ؟همین الان صدای در اتاق اومد یعنی اشتباه کردم ؟
چند قدم رفتم بیرون ولی باز کسی نبود خونه غرق در سکوت بود ، دوباره برگشتم داخل و دستگیره درو گرفتم خواستم ببندم ولی قبل از اینکه من درو هول بدم بسته شه انگار دستی اونو بست ،، کاملا مشخص بود که باد یا دست من نبود که درو بست ، انگار یکی از بیرون درو کشید و بسته شد
از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم
من تک و تنها تو اتاق این موقع شب وقتی همه خوابیدن دارم این اتفاقات رو تجربه میکنم دیگه داشتم دیوونه میشدم ،، لباسام رو که هنوز عوض نکرده بودم رو با لباس راحتی عوض کردم و خزیدم زیر پتو ، با اینکه خیلی ترسیده بودم ولی خودمو زدم به بی خیالی و خوابیدم ......
پارت ششم تقدیم نگاه زیباتون ❤️😇از همراهی قشنگتون ممنونم 🥰🙏🥰 اگه خوشتون اومد حتما لایک و فالو کنین به منم انرژی بدید ❤️❤️❤️🧡🧡
#عکس_نوشته #فالو #رمان #ترسناک #درخواستی
#رمان_z
دیدگاه ها (۱۵)

#نفرین شده #پارت_هفتم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم او...

#نفرین شده #پارت_هشتم هر سه تامون رفتیم سمت راه پله ها ، گوش...

#نفرین شده #پارت_پنجم دوباره برگشتیم تو هال نشستیم جلوی تلو...

#نفرین شده #پارت_چهارم کلید برق رو زدم و آشپزخونه روشن شد و...

بازگشت عشق پارت سوما/ش: جواب منفی من به شما ربطی نداره. حالا...

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط