❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part16
☆☆☆
از هواپیما که پیاده شدیم نیک برای بار هزارم سوالش رو تکرار کرد.
لازم نبود باهوش باشم تا بفهمم سوالش درمورد کیه، اما تصمیم گرفتم جوابی ندم.
برف سنگینی همه جا رو پوشونده بود.
امشب کریسمس بود.
امیدوار بودم به جشن نرسم اما متاسفانه تا ساعت 9شب زمان زیادی داشتیم!
هیونجین به محض دیدنمون به سمتمون اومد.
ناخاسته لبخند زدم: سلام هیون.
با حرص نگاهم کرد: بعد از ده روز فاکی فقط سلام؟
شونه هامو انداختم بالا: خب انتظار چی رو داری؟ یه بوسه فرانسوی؟
با زاری نالید: لعنت بهت فقط بغلم کن!
لبخند کجی زدم: توله ی آلفاجم مردا رو بغل نمیکنه!
هیونجین: خیله خب پس خودم بغلت میکنم!
محکم منو کشید تو بغلش و موهام رو بوسید: دلم برات تنگ شده بود.
اغوش هیونجین خیلی گرم و امن بود و بوی خونه رو میداد.
بغضم رو کنترل کردم: منم همینطور!
ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم: خدای من مثل لوبیای سحرامیز داری رشد میکنی، باورم نمیشه تو این 10روز این همه عضله ساخته باشی!
خنده شیرینی کرد: آلفاجم تو این ده روز ازم بردگی کشیده!
با اسم برده ناخاسته یاد نیک افتادم.
دورتر از ما گوشه ای ایستاده بود و اطرافش رو نگاه میکرد.
هیونجین رد نگاهمو گرفت: اون کیه؟
به نیک اشاره کردم نزدیک بشه و جواب دادم: پنجاهمین برده!
هیونجین اخم کرد: یه پسر؟
پوزخند زدم: با پست فطرتیای این روزای ادما هیچ چیز غیر ممکن نیست!
نیک جلو اومد و در حالی که مردمک های زیبای یخی رنگش دو دو میزد پشت سرم پناه گرفت.
اون از مردا میترسید و البته که حق داشت!
من: بهتره بریم.
هیونجین اخم کرد: الفاجم اونو راه نمیده.
اخم کردم: گفتم راه بیفت.
نگاه تندی حواله نیک کرد و رفت سمت ماشین.
سوار شدیم و به مقصد بلک وولف حرکت کردیم.
دلم برای نیویورک تنگ شده بود.
برای پلیسای احمق و خیابون های شلوغش!
وقتی به بلک وولف رسیدیم، اولین کسایی که به استقبالمون اومدن رکس و مکس بودن!
رکس سرش رو به زانوم مالید و مکس با دمش کمرم رو نوازش کرد!
نیک با دیدن گرگ های غول پیکر، وحشت زده
..... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part16
☆☆☆
از هواپیما که پیاده شدیم نیک برای بار هزارم سوالش رو تکرار کرد.
لازم نبود باهوش باشم تا بفهمم سوالش درمورد کیه، اما تصمیم گرفتم جوابی ندم.
برف سنگینی همه جا رو پوشونده بود.
امشب کریسمس بود.
امیدوار بودم به جشن نرسم اما متاسفانه تا ساعت 9شب زمان زیادی داشتیم!
هیونجین به محض دیدنمون به سمتمون اومد.
ناخاسته لبخند زدم: سلام هیون.
با حرص نگاهم کرد: بعد از ده روز فاکی فقط سلام؟
شونه هامو انداختم بالا: خب انتظار چی رو داری؟ یه بوسه فرانسوی؟
با زاری نالید: لعنت بهت فقط بغلم کن!
لبخند کجی زدم: توله ی آلفاجم مردا رو بغل نمیکنه!
هیونجین: خیله خب پس خودم بغلت میکنم!
محکم منو کشید تو بغلش و موهام رو بوسید: دلم برات تنگ شده بود.
اغوش هیونجین خیلی گرم و امن بود و بوی خونه رو میداد.
بغضم رو کنترل کردم: منم همینطور!
ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم: خدای من مثل لوبیای سحرامیز داری رشد میکنی، باورم نمیشه تو این 10روز این همه عضله ساخته باشی!
خنده شیرینی کرد: آلفاجم تو این ده روز ازم بردگی کشیده!
با اسم برده ناخاسته یاد نیک افتادم.
دورتر از ما گوشه ای ایستاده بود و اطرافش رو نگاه میکرد.
هیونجین رد نگاهمو گرفت: اون کیه؟
به نیک اشاره کردم نزدیک بشه و جواب دادم: پنجاهمین برده!
هیونجین اخم کرد: یه پسر؟
پوزخند زدم: با پست فطرتیای این روزای ادما هیچ چیز غیر ممکن نیست!
نیک جلو اومد و در حالی که مردمک های زیبای یخی رنگش دو دو میزد پشت سرم پناه گرفت.
اون از مردا میترسید و البته که حق داشت!
من: بهتره بریم.
هیونجین اخم کرد: الفاجم اونو راه نمیده.
اخم کردم: گفتم راه بیفت.
نگاه تندی حواله نیک کرد و رفت سمت ماشین.
سوار شدیم و به مقصد بلک وولف حرکت کردیم.
دلم برای نیویورک تنگ شده بود.
برای پلیسای احمق و خیابون های شلوغش!
وقتی به بلک وولف رسیدیم، اولین کسایی که به استقبالمون اومدن رکس و مکس بودن!
رکس سرش رو به زانوم مالید و مکس با دمش کمرم رو نوازش کرد!
نیک با دیدن گرگ های غول پیکر، وحشت زده
..... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۲.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.