❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part16
☆☆☆
بهم چسبید و چیزایی به روسی زمزمه کرد.
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و در حالی که سر رکس رو نوازش میکردم بهش نشون دادم لازم نیست بترسه.
درست زمانی که رکس و مکس میخاستن تو حالت حمله علیه نیک فرو برن، سیترا از عمارت اومد بیرون: کنار وایسین گرگ های من.
رکس و مکس با صدای سیترا رفتن ته عمارت.
به سیترا نگاه کردم.
بی توجه به سرمای هوا، با یه نیم تنه جذب مشکی و شلوار ستش داشت می اومد سمتمون. چشماش میدرخشید و لبای سرخش تو زمینه پوست برفیش جلب توجه میکرد.
به چهره مسخ شده نیک خندیدم و رفتم سمت سیترا: سلام دختر عمو.
بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید: خوش اومدی توله گرگ.
ـــ بزار به ما هم برسه.
از سیترا فاصله گرفتم و نگاهمو دادم به یونگی و ایو.
دوتا پالتوی سفید پوشیده بودن و کنار هم میون اون همه برف شبیه یه جفت ببر قطبی به نظر میرسیدن!
لبخند زدم و هر دو رو بغل کردم: خانواده ببر، پس توله تون کجاست؟
ایو: جونگ خوابیده، احتمالا برای امشب بیدار بشه.
یونگی لبخند محوی زد: کارتو خپب انجام دادی، انتظار نداشتم برای کریسمس برسی، افرین یاقوت کبود!
لبخند زدم: ممنونم.
سیترا با جدیت به نیک نگاه کرد: اسمت چیه؟
شونه های نیک با ترس بالا پرید و خودش رو پشتم پنهان کرد!رو به سیترا گفتم: اسمش نیکه، پنجاهمین برده است.
هیونجین طاقت نیاورد و غرید: چطور تونستی بیست میلیون دلار رو برای اون حروم کنی؟
بدن نیک لرزید و محکم به بازوم چنگ زد.
با اخم گفتم: صداتو نبر بالا، هدف ما ازاد کردن برده بود و نیک هم یه برده بود، نمیتونستم ولش کنم... اون به اندازه کافی بدبختی کشیده.
..... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part16
☆☆☆
بهم چسبید و چیزایی به روسی زمزمه کرد.
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و در حالی که سر رکس رو نوازش میکردم بهش نشون دادم لازم نیست بترسه.
درست زمانی که رکس و مکس میخاستن تو حالت حمله علیه نیک فرو برن، سیترا از عمارت اومد بیرون: کنار وایسین گرگ های من.
رکس و مکس با صدای سیترا رفتن ته عمارت.
به سیترا نگاه کردم.
بی توجه به سرمای هوا، با یه نیم تنه جذب مشکی و شلوار ستش داشت می اومد سمتمون. چشماش میدرخشید و لبای سرخش تو زمینه پوست برفیش جلب توجه میکرد.
به چهره مسخ شده نیک خندیدم و رفتم سمت سیترا: سلام دختر عمو.
بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید: خوش اومدی توله گرگ.
ـــ بزار به ما هم برسه.
از سیترا فاصله گرفتم و نگاهمو دادم به یونگی و ایو.
دوتا پالتوی سفید پوشیده بودن و کنار هم میون اون همه برف شبیه یه جفت ببر قطبی به نظر میرسیدن!
لبخند زدم و هر دو رو بغل کردم: خانواده ببر، پس توله تون کجاست؟
ایو: جونگ خوابیده، احتمالا برای امشب بیدار بشه.
یونگی لبخند محوی زد: کارتو خپب انجام دادی، انتظار نداشتم برای کریسمس برسی، افرین یاقوت کبود!
لبخند زدم: ممنونم.
سیترا با جدیت به نیک نگاه کرد: اسمت چیه؟
شونه های نیک با ترس بالا پرید و خودش رو پشتم پنهان کرد!رو به سیترا گفتم: اسمش نیکه، پنجاهمین برده است.
هیونجین طاقت نیاورد و غرید: چطور تونستی بیست میلیون دلار رو برای اون حروم کنی؟
بدن نیک لرزید و محکم به بازوم چنگ زد.
با اخم گفتم: صداتو نبر بالا، هدف ما ازاد کردن برده بود و نیک هم یه برده بود، نمیتونستم ولش کنم... اون به اندازه کافی بدبختی کشیده.
..... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۶k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.