زخم پنهان
#زخم_پنهان
#Part_4
×ببخشیداااا..ولی من اومدم....
*آااه پسرم!اصلا متوجه اومدنت نشدم...
×تو کی به من توجه کردی ک این باره دومت باشه؟؟(تودلشمیگه)
*خوشحالم بعد چند ماه میبینت...راستی تولت کجاس هاا؟؟
×اونو بردم مرکز آموزشی...
بعد تموم شدن حرفم زنه پدرم اوند...واقعا دلم نمیومد اونو جای مادر خودم فرض کنمو مادر صداش کنم..
&کوک چه عجب این طرفا؟؟
×همسر جانت مجبورم کرد بیام....
که باز یونا کنه اومد تو جمعمونو کنارم نشست...دستاشو دور گردنم حلقه کرد...
^مامانی جونگکوکی دیگه ازم خوشش نمیاد...
×یاااا....چند ماه بالا سرت نبودم چقدر پورو شدی.....دیگه نبینم منو جونگکوکی صدا کنی...
سرمو برگردوندمو با اخم پدرم مواجه شدم...
*برید تو اتاقو تا غذا آماده میشه باهم راحت باشین..(اصبی)
کوک:این حرفش از هزار جور فحشو ناسزا بدتر بود...یعنی چی ک باهم راحت باشیم...واقعا درک نمیکنم..اون میخواد من با اون جن/ده برم تو اتاق!!!!واییییی....موخم داشت از شدت داغ کردن سوت میکشید...ناچار قبول کردمو همراه یونا ب اتاقش رفتیم...مثله همیشه صورتی..تنها رنگی ک حتی با دیدنش حالم بهم میخوره...کله اتاقش صورتی بود....دیگه واقعا رد دادم...
^جونگکوکی....
×کلافه پوفی کشیدم....
:بله عزیزم..؟؟...
کار دیگهای نمیتونستم بکنم...چون چ بخوام چ نخوام مجبورم باهاش ازدواج کنم...نمیخوام تا اون روز کی/ری این دختر بچه رو اذیتش کنم...
^واییییی...مامانی....الان بهم گفتی عزیزم؟!(بچهذوقکرد😂😐)
×هعییی...خب..اممم..چ خبر؟؟؟
^هیچی....نمیدونی تو این مدت ک نیومدی دیدنم چی کشیدم....قلبم داشت تیکه تیکه میشد...
ذهنکوک:اعتماد به نفس کاذبت منو دیوونه کرده...
^جونگکوکی....
×چیشده؟؟؟
^میخوام...امممم...هیچی ولش
×خب..بگ.....
حرفم تموم نشده بود ک پدرم صدامون کرد...از اتاق رفتیم بیرونو سره میز غذا نشستیم...
*صحبت هاتونو کردین؟؟؟
^نع....
&چرا عزیزم؟؟؟
*جونگکوک....
×با دهنه پر بهش نگاه کردم....
:باز چیه؟؟؟
*میخوام تدارکات عروسیتونو اماده کنی...
×از جام بلند شدمو دستامو رو میز کبوندم
:چی داری میگی
&عزیزم ب زودی شما دوتا باهم ازدواج میکنید...منو پدرت هم مثله یه پدرمادر خوب نشستیمو فکر کردیم بهتره تدارکات عروسی رو خودتون اماده کنید
×خودتو مادرم جا نزن...چون خودتم میدونی هیچ جوره نمیتونی جای مادرمو بگیری...(دادشدید)
*درست حرف بزن(عصبانی)
×اگه درست حرف نزنم چیکار میخوای بکنی؟؟؟اسممو از شجرنامه حذف میکنی؟؟یا باهام قط رابطه میکنی....اگه این کارارو میکنی بزار به بد حرف زدنم ادامه بدم(داد)
ادامه دارد.....
چون این پارت طولانی بود دوتاش کردم
#Part_4
×ببخشیداااا..ولی من اومدم....
*آااه پسرم!اصلا متوجه اومدنت نشدم...
×تو کی به من توجه کردی ک این باره دومت باشه؟؟(تودلشمیگه)
*خوشحالم بعد چند ماه میبینت...راستی تولت کجاس هاا؟؟
×اونو بردم مرکز آموزشی...
بعد تموم شدن حرفم زنه پدرم اوند...واقعا دلم نمیومد اونو جای مادر خودم فرض کنمو مادر صداش کنم..
&کوک چه عجب این طرفا؟؟
×همسر جانت مجبورم کرد بیام....
که باز یونا کنه اومد تو جمعمونو کنارم نشست...دستاشو دور گردنم حلقه کرد...
^مامانی جونگکوکی دیگه ازم خوشش نمیاد...
×یاااا....چند ماه بالا سرت نبودم چقدر پورو شدی.....دیگه نبینم منو جونگکوکی صدا کنی...
سرمو برگردوندمو با اخم پدرم مواجه شدم...
*برید تو اتاقو تا غذا آماده میشه باهم راحت باشین..(اصبی)
کوک:این حرفش از هزار جور فحشو ناسزا بدتر بود...یعنی چی ک باهم راحت باشیم...واقعا درک نمیکنم..اون میخواد من با اون جن/ده برم تو اتاق!!!!واییییی....موخم داشت از شدت داغ کردن سوت میکشید...ناچار قبول کردمو همراه یونا ب اتاقش رفتیم...مثله همیشه صورتی..تنها رنگی ک حتی با دیدنش حالم بهم میخوره...کله اتاقش صورتی بود....دیگه واقعا رد دادم...
^جونگکوکی....
×کلافه پوفی کشیدم....
:بله عزیزم..؟؟...
کار دیگهای نمیتونستم بکنم...چون چ بخوام چ نخوام مجبورم باهاش ازدواج کنم...نمیخوام تا اون روز کی/ری این دختر بچه رو اذیتش کنم...
^واییییی...مامانی....الان بهم گفتی عزیزم؟!(بچهذوقکرد😂😐)
×هعییی...خب..اممم..چ خبر؟؟؟
^هیچی....نمیدونی تو این مدت ک نیومدی دیدنم چی کشیدم....قلبم داشت تیکه تیکه میشد...
ذهنکوک:اعتماد به نفس کاذبت منو دیوونه کرده...
^جونگکوکی....
×چیشده؟؟؟
^میخوام...امممم...هیچی ولش
×خب..بگ.....
حرفم تموم نشده بود ک پدرم صدامون کرد...از اتاق رفتیم بیرونو سره میز غذا نشستیم...
*صحبت هاتونو کردین؟؟؟
^نع....
&چرا عزیزم؟؟؟
*جونگکوک....
×با دهنه پر بهش نگاه کردم....
:باز چیه؟؟؟
*میخوام تدارکات عروسیتونو اماده کنی...
×از جام بلند شدمو دستامو رو میز کبوندم
:چی داری میگی
&عزیزم ب زودی شما دوتا باهم ازدواج میکنید...منو پدرت هم مثله یه پدرمادر خوب نشستیمو فکر کردیم بهتره تدارکات عروسی رو خودتون اماده کنید
×خودتو مادرم جا نزن...چون خودتم میدونی هیچ جوره نمیتونی جای مادرمو بگیری...(دادشدید)
*درست حرف بزن(عصبانی)
×اگه درست حرف نزنم چیکار میخوای بکنی؟؟؟اسممو از شجرنامه حذف میکنی؟؟یا باهام قط رابطه میکنی....اگه این کارارو میکنی بزار به بد حرف زدنم ادامه بدم(داد)
ادامه دارد.....
چون این پارت طولانی بود دوتاش کردم
۲.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.