زخم پنهان
#زخم_پنهان
#part_6
ویوا.ت
صدای مدیر بارو شنیدم ک صدام کرد....گوشی رو کنار گذاشتمو با ذوق رفتم طرفش....
چند لحظه پیش صدای صحبت کردنشو با یه مرد شنیدم...اون گفت آبجو یا شراب برام بیارین....کنار مدیر ایستادم
÷کاری باهام دان؟؟؟
€آره یه شراب ببر برای میز ۲۴....
÷اون مردی ک داشتین باهاش صحبت میکردین...پشت اون میز نشسته!؟
€مهمه چ کسی پشت اون میز نشسته؟؟(اخم)
÷ها..ن..نه فقط....هیچی اصن....
یه سینی برداشتم...قوطی شراب و جامارو روش گذاشتمو رفتم تو سالن....
اولین سفارشی بود ک میبردم...ترسیده بودم...چون آدمای ترسناکی اونجا بودن...چشماشون حالت خماری داشت...هر لحظه ممکن بود بهم حمله کنن...میخواستن ازشون برمیومد....به میز ۲۴ رسیدم.....
ویوکوک
به دخترایی ک سعی داشتن با به نمایش گذاستن بدنشون موخ پسرا رو بزنن نگاه میکردم....کاراشون دیوونه بازی بیش نبود...میتونستم ساعت ها بشینمو بهشون بخندم....دختر اگه گرایش خوبی داشته باشه نیازی نیست این کارارو بکنه....راحت میتونه قلب یه مردو ذوب کنه.....هعییی ولی مگه ازین دخترا پیدا میسه؟؟؟؟تو افکارم بودم سینی روبروم قرار داده شد...دستای زیباوسفیدی اونو رو میز گذاشت...دستای کوچولو با انگشتای تپل و ناخونایی ک معلوم بود بخاطرش کلی پول داده...سرمو بلند کردم تا بفهمم اون دستا متعلق به کیه که.....
×چیییی....ببینم.تو همون دختره ت لباس فروشی نیستی؟؟؟
÷سرمو بلند کردم....
:هاااا...باز تو....
#part_6
ویوا.ت
صدای مدیر بارو شنیدم ک صدام کرد....گوشی رو کنار گذاشتمو با ذوق رفتم طرفش....
چند لحظه پیش صدای صحبت کردنشو با یه مرد شنیدم...اون گفت آبجو یا شراب برام بیارین....کنار مدیر ایستادم
÷کاری باهام دان؟؟؟
€آره یه شراب ببر برای میز ۲۴....
÷اون مردی ک داشتین باهاش صحبت میکردین...پشت اون میز نشسته!؟
€مهمه چ کسی پشت اون میز نشسته؟؟(اخم)
÷ها..ن..نه فقط....هیچی اصن....
یه سینی برداشتم...قوطی شراب و جامارو روش گذاشتمو رفتم تو سالن....
اولین سفارشی بود ک میبردم...ترسیده بودم...چون آدمای ترسناکی اونجا بودن...چشماشون حالت خماری داشت...هر لحظه ممکن بود بهم حمله کنن...میخواستن ازشون برمیومد....به میز ۲۴ رسیدم.....
ویوکوک
به دخترایی ک سعی داشتن با به نمایش گذاستن بدنشون موخ پسرا رو بزنن نگاه میکردم....کاراشون دیوونه بازی بیش نبود...میتونستم ساعت ها بشینمو بهشون بخندم....دختر اگه گرایش خوبی داشته باشه نیازی نیست این کارارو بکنه....راحت میتونه قلب یه مردو ذوب کنه.....هعییی ولی مگه ازین دخترا پیدا میسه؟؟؟؟تو افکارم بودم سینی روبروم قرار داده شد...دستای زیباوسفیدی اونو رو میز گذاشت...دستای کوچولو با انگشتای تپل و ناخونایی ک معلوم بود بخاطرش کلی پول داده...سرمو بلند کردم تا بفهمم اون دستا متعلق به کیه که.....
×چیییی....ببینم.تو همون دختره ت لباس فروشی نیستی؟؟؟
÷سرمو بلند کردم....
:هاااا...باز تو....
۳۹۹
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.