🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 179
#paniz
ماشین نگه داشت دستش گذاشت رو فرمون چرخید سمتم
رضا:چرا الان یادت افتاده
پانیذ:چمیدونم اخه دلم خواست ببینمشون کار بدی انجام میدم مگه
رضا:نه عزیز پیاده شو
از ماشین پیاده شدم که رضا ، رایانو از صندلی عقب ماشین بغلش کرد
رضا :بریم
سری تکون دادم که یه قدم به جلو رفت خودم نزدیکش کردم و دستشو گرفتم
که نگاهی بهم کرد
پانیذ:ناراحت شدی گفتم بیاییم
رضا:ناراحت نشدم ولی تعجب کردم بعد این همه مدت
پانیذ: منم یه دفعه به ذهنم رسید وگرنه قصد نداشتم ناراحتت کنم
رضا:عیبی نداره گلم چه زود چه دیر من باید میاوردمت منم چند وقتی بود بهشون سر نمیزدم
لبخندی سر دادم که به دو تا سنگ قبر رسیدیم جفتشون رو پیش هم خاک کرده بودن
اسم مادرش ملیحه و اسم پدرش کیان
الهی چه خوب بود عشقت رو پیش خودت خاک کنن
رایان و گذاشت ما بین دو تا قبر و وایستاد رایان که به گلا علاقه داشت با گلای سنگ قبر بازی میکرد
بر هردوشون فاتحه خوندیم که چشمم خورد به رایان داشت
سنگ قبر مامان ملیحه رو میبوسید روبه رضا گفتم
پانید:اییی رضا نگاش کن رایانو من قربون دلت برم پسرمم
رضا که دیدی رایانو لبخندی زد
رضا:اخخ نگاش کن این جوجه رو داری چیکار میکنی
لپای تپلش خیلی تو چشم بود و دندوناش رو تو نمایش گذاشته بود
رضا:اخ دندوناشو نگااا من میخورمت یه روز
خندیدم که که شروع کرد به راه رفتن و اومد بغل من وقتی بغلش کردم لپاش یخ کرده بود
خب معلومه داشتم به فصل زمستون نزدیک میشدیم
رضا:بریم هوا یخ کردیم
سری تکون داد
پانیذ:باشع
رفتیم سمت ماشین و رایان رو پشت صندلی که مخصوص خودش رو داشت نشوند و
بخاری ماشین رو روشن کرد
و اهنگ ملایمی بخش شده کم کم هوا بارونی میشد هم اخرای پاییز بود هم نزدیکای زمستون جالب بود
قطرات بارون رو شیشه ی ماشین میریختن تو این هوا فقط قدم زدن خیلی میچسبید
نگاهم دوختم با مردم شهر
دلم بر خیلی چیزا تنگ شده بود
احساس میکردم دلم گرفته شده
از همه چی
دلم بر مامانم و بابام
خاله سوگی شاید خیلی مسخره باشه حتی دلم بر پدر و مادر رضا هم تنگ شده بود
من خیلی احساسی نبودم پس چرا دارم گریع میکنم
اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن
یه جوری دلم گرفته بود که اشکام بند نمیومدن
ماشین کنار خیابون توقف کرد نگاه سوالیم رو به رضا دوختم
پانیذ:چرا وایستادی
رضا:تو چرا گریه میکنی
سرم انداختم پایین
پانیذ:دلم گرفته ولی من انقدر احساسی نبودم که چرا دارم گریه میکنم دلم بر مامان و بابات تنگ شده
حدس زده بودم چشای رضا 4 تا شده بود
دستش رو دورم حلقه کرد
رضا:الان فک کنم من باید ناراحت باشه نه تو
پانیذ:نمیدونم الان فقط میخام گریه
رضا:اخ چرا دوردونه
پانیذ:رضاا
رضا:جونم خشگلم
پانیذ:میشه وقتی مردیم کنار هم خاک مون کنن
من و از خودش جدا کرد
پارت 179
#paniz
ماشین نگه داشت دستش گذاشت رو فرمون چرخید سمتم
رضا:چرا الان یادت افتاده
پانیذ:چمیدونم اخه دلم خواست ببینمشون کار بدی انجام میدم مگه
رضا:نه عزیز پیاده شو
از ماشین پیاده شدم که رضا ، رایانو از صندلی عقب ماشین بغلش کرد
رضا :بریم
سری تکون دادم که یه قدم به جلو رفت خودم نزدیکش کردم و دستشو گرفتم
که نگاهی بهم کرد
پانیذ:ناراحت شدی گفتم بیاییم
رضا:ناراحت نشدم ولی تعجب کردم بعد این همه مدت
پانیذ: منم یه دفعه به ذهنم رسید وگرنه قصد نداشتم ناراحتت کنم
رضا:عیبی نداره گلم چه زود چه دیر من باید میاوردمت منم چند وقتی بود بهشون سر نمیزدم
لبخندی سر دادم که به دو تا سنگ قبر رسیدیم جفتشون رو پیش هم خاک کرده بودن
اسم مادرش ملیحه و اسم پدرش کیان
الهی چه خوب بود عشقت رو پیش خودت خاک کنن
رایان و گذاشت ما بین دو تا قبر و وایستاد رایان که به گلا علاقه داشت با گلای سنگ قبر بازی میکرد
بر هردوشون فاتحه خوندیم که چشمم خورد به رایان داشت
سنگ قبر مامان ملیحه رو میبوسید روبه رضا گفتم
پانید:اییی رضا نگاش کن رایانو من قربون دلت برم پسرمم
رضا که دیدی رایانو لبخندی زد
رضا:اخخ نگاش کن این جوجه رو داری چیکار میکنی
لپای تپلش خیلی تو چشم بود و دندوناش رو تو نمایش گذاشته بود
رضا:اخ دندوناشو نگااا من میخورمت یه روز
خندیدم که که شروع کرد به راه رفتن و اومد بغل من وقتی بغلش کردم لپاش یخ کرده بود
خب معلومه داشتم به فصل زمستون نزدیک میشدیم
رضا:بریم هوا یخ کردیم
سری تکون داد
پانیذ:باشع
رفتیم سمت ماشین و رایان رو پشت صندلی که مخصوص خودش رو داشت نشوند و
بخاری ماشین رو روشن کرد
و اهنگ ملایمی بخش شده کم کم هوا بارونی میشد هم اخرای پاییز بود هم نزدیکای زمستون جالب بود
قطرات بارون رو شیشه ی ماشین میریختن تو این هوا فقط قدم زدن خیلی میچسبید
نگاهم دوختم با مردم شهر
دلم بر خیلی چیزا تنگ شده بود
احساس میکردم دلم گرفته شده
از همه چی
دلم بر مامانم و بابام
خاله سوگی شاید خیلی مسخره باشه حتی دلم بر پدر و مادر رضا هم تنگ شده بود
من خیلی احساسی نبودم پس چرا دارم گریع میکنم
اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن
یه جوری دلم گرفته بود که اشکام بند نمیومدن
ماشین کنار خیابون توقف کرد نگاه سوالیم رو به رضا دوختم
پانیذ:چرا وایستادی
رضا:تو چرا گریه میکنی
سرم انداختم پایین
پانیذ:دلم گرفته ولی من انقدر احساسی نبودم که چرا دارم گریه میکنم دلم بر مامان و بابات تنگ شده
حدس زده بودم چشای رضا 4 تا شده بود
دستش رو دورم حلقه کرد
رضا:الان فک کنم من باید ناراحت باشه نه تو
پانیذ:نمیدونم الان فقط میخام گریه
رضا:اخ چرا دوردونه
پانیذ:رضاا
رضا:جونم خشگلم
پانیذ:میشه وقتی مردیم کنار هم خاک مون کنن
من و از خودش جدا کرد
۱۰.۰k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.