🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 178
#leoreza
جلوش زانو زدم و نگران بهش خیره شدم و دستم رو شکمش گذاشتم
پانید:اییی فک کنم داره بدنیا میاد
بهت زده بهش خیره شدم
رضا:باباجون الان وقتش نیس که توام وقت پیدا کردی تا گفتم یکی دیگه بچه میخام زود داری میایی
سرم بلند کردم که با دیدن صورت قرمز خنده پانیذ سری به تاسف تکون دادم
نشستم رو مبل
از خنده قرمز شده بود
پانید:وایییی خیلی خوب بود ( خنده )
رضا:نمیگی من سکته میکنم
پانیذ:واییی قیافشوو فقط (خنده )
رضا:توام بودی اینجوری میشدیی
پانیذ:مگه قرار توام حامله بشی (خنده)
رضا:ببین با من چیکار میکنی تو یدونه
خندشو قورت داد و به کنار خودش اشاره کرد
پانیذ:باشه قهر نکن بیا پیشم حالا
رضا:نوچ
پانید:عشقم قهر نکن دیگه بیا
جوابی بهش ندادم که
پانیذ:باشع پس به عایشه میگم شب پیشه رایان میخابم
بلند شد که بره رفتم سمتش از پشت بغلش کردم
رضا:شما خیلی بیجا میکنی زن حامله جاش پیشه شوهرشع قبول داری
پانید:مگه میشه من قبول نداشته باشم
رضا:اومم حالا اماده شو شب بریم بیرون شام
سری تکون داد و از بغلم رفت بیرون منم رفتم پیشه جسی و رایان....
[ فردا ]
#paniz
مشغول کتاب خوندن بودم این سومین کتابی بود که دوره حاملگی میخوندم
و تموم شد از پنجره به حیاط نگاه میکردم
که چرا رضا منو تاحالا سر خاک پدر و مادرش نبرده واقعا برام سوال بود
بعد این همه سال چرا یه بار بهم نگفته بریم سر قبر پدر و مادرم
با فکرایی که میکردم دلم بر پدر و مادر خودمم تنگ میشده و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که پاکش کردم
با خیال بافی هایی که میکردم باید بهش میگفتم که یروز بریم خب منم دوس دارم کسایی که عشقم بزرگ کردن رو ببینم
پس منطقیه کاری که میخام انجام بدم
گوشیم برداشتم و شماره ی رضا گرفتم
که به 2 بوق نشده جواب داد
رضا:جانم
پانیذ:سرت که شلوغ نیس
رضا:من بر تو هیچ وقت سرم شلوغ نیس
خنده ای کردم
پانیذ:رضاا
رضا:جونِ رضا چیشده قربونت برم
با تردید لب زدم
پانیذ:من و میبری سر خاک پدر و مادرت ؟
انگار از حرفی که زدم تعجب کرد
پانیذ:من و میبری پیششون
چند دقیقه سکوت کرد
رضا:چرا همچین سوالی میکنی
پانیذ:خب دوس دارم عروس و نوه هاشون ببینن قبل از اینکه من نباشم
رضا:چرا چرت و پرت میگی تو یعنی که من نباشم کسی چیزی گفته
پانید:نه کسی چیزی نگفته ولی خب میخام ببینمشون اگرم میگن نباشم یه خیاله من که جایی نمیرم
رضا:هرچی باشه چه خیال چه واقعیت
پانیذ:حالا میبری
سکوتی بین مون افتاد
رضا:باشه بعد ناهار میریم
پانید:باشه منتظرتم....
پارت 178
#leoreza
جلوش زانو زدم و نگران بهش خیره شدم و دستم رو شکمش گذاشتم
پانید:اییی فک کنم داره بدنیا میاد
بهت زده بهش خیره شدم
رضا:باباجون الان وقتش نیس که توام وقت پیدا کردی تا گفتم یکی دیگه بچه میخام زود داری میایی
سرم بلند کردم که با دیدن صورت قرمز خنده پانیذ سری به تاسف تکون دادم
نشستم رو مبل
از خنده قرمز شده بود
پانید:وایییی خیلی خوب بود ( خنده )
رضا:نمیگی من سکته میکنم
پانیذ:واییی قیافشوو فقط (خنده )
رضا:توام بودی اینجوری میشدیی
پانیذ:مگه قرار توام حامله بشی (خنده)
رضا:ببین با من چیکار میکنی تو یدونه
خندشو قورت داد و به کنار خودش اشاره کرد
پانیذ:باشه قهر نکن بیا پیشم حالا
رضا:نوچ
پانید:عشقم قهر نکن دیگه بیا
جوابی بهش ندادم که
پانیذ:باشع پس به عایشه میگم شب پیشه رایان میخابم
بلند شد که بره رفتم سمتش از پشت بغلش کردم
رضا:شما خیلی بیجا میکنی زن حامله جاش پیشه شوهرشع قبول داری
پانید:مگه میشه من قبول نداشته باشم
رضا:اومم حالا اماده شو شب بریم بیرون شام
سری تکون داد و از بغلم رفت بیرون منم رفتم پیشه جسی و رایان....
[ فردا ]
#paniz
مشغول کتاب خوندن بودم این سومین کتابی بود که دوره حاملگی میخوندم
و تموم شد از پنجره به حیاط نگاه میکردم
که چرا رضا منو تاحالا سر خاک پدر و مادرش نبرده واقعا برام سوال بود
بعد این همه سال چرا یه بار بهم نگفته بریم سر قبر پدر و مادرم
با فکرایی که میکردم دلم بر پدر و مادر خودمم تنگ میشده و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که پاکش کردم
با خیال بافی هایی که میکردم باید بهش میگفتم که یروز بریم خب منم دوس دارم کسایی که عشقم بزرگ کردن رو ببینم
پس منطقیه کاری که میخام انجام بدم
گوشیم برداشتم و شماره ی رضا گرفتم
که به 2 بوق نشده جواب داد
رضا:جانم
پانیذ:سرت که شلوغ نیس
رضا:من بر تو هیچ وقت سرم شلوغ نیس
خنده ای کردم
پانیذ:رضاا
رضا:جونِ رضا چیشده قربونت برم
با تردید لب زدم
پانیذ:من و میبری سر خاک پدر و مادرت ؟
انگار از حرفی که زدم تعجب کرد
پانیذ:من و میبری پیششون
چند دقیقه سکوت کرد
رضا:چرا همچین سوالی میکنی
پانیذ:خب دوس دارم عروس و نوه هاشون ببینن قبل از اینکه من نباشم
رضا:چرا چرت و پرت میگی تو یعنی که من نباشم کسی چیزی گفته
پانید:نه کسی چیزی نگفته ولی خب میخام ببینمشون اگرم میگن نباشم یه خیاله من که جایی نمیرم
رضا:هرچی باشه چه خیال چه واقعیت
پانیذ:حالا میبری
سکوتی بین مون افتاد
رضا:باشه بعد ناهار میریم
پانید:باشه منتظرتم....
۱۲.۳k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.