⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 101
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
گفتم :< چندسالته؟ >
سرشو کج کرد و گفت :< ۲۸ >
چشمام درشت شد... گیج میزدم...
دوباره گفت :< هنوز منو نشناختی نامرد؟ >
نوچ نوچی کردو گفت :< متینم.. داداشت.. >
نگاهش کردم... تصویرای گنگی از 23 سال پیش به ذهنم هجوم آوردن... متین... تازه خاطرات گذشته ام داشت یادم
میومد... باورم نمیشد اینهمه مدت فراموشش کرده بودم..
• فلش بک ↪️✨ •
صدای گریه هام... التماس میکردم... دو سالم بود... تازه حرف زدن یاد گرفته بودم و متین همش سعی داشت بهم یاد بده اسمشو صدا بزنم..
با قدمای کوچیک بچگومه ام از اتاق بیرون دویدم و به سمت اتاقش رفتم و داد زدم :< داداش.. داداش.. ببین بالاخره یاد گرفتم اسمتو صدا بزنم.. >
ولی وقتی به نرده ها رسیدم دیدم مامان دست متینو گرفته و داره با خودش میبره..
جیغ میزدم که متین رو نبره...
ولی تا خودمو پایین برسونم رفته بودن..
• پایان فلش بک ↩️✨ •
انقدری کوچیک بودم که حتی تو این یادم رفته بود برادری هم دارم..
باورم نمیشد... متین... داداشی که از جون بیشتر دوسش داشتم برگشته بود... اینهمه مدت... مامان متین رو با خودش برد... چرا منو نبرد؟
متین :< دیانا؟خوبی؟ >
خواست بهم نزدیک بشه که با گریه گفتم :< مامان منو چرا با خودش نبرد؟ >
متین :< منو به مامان سپرده بودنو تورو به بابا ولی بابا زیر قولش زد و تو رو تنها گذاشت.. مامان هیچ وقت نفهمید این موضوعو... >
نفسی کشید و ادامه داد :< تا یه سال پیش که بابا رو توی یکی از بارها دید و سراغ تورو گرفت که همه ی موضوع فهمید و در به در دنبالت گشت و حالا پیدات کرده که برات زندگی جدیدی
بسازه! >
دیانا :< به این میگی زندگی؟ تو نمیدونی اون با من چیکار کرده؟ >
سرشو به عالمت آره تکون دادو گفت :< میدونم. واقعا متاسفم... >
دیانا :< من تازه داشتم آرامش پیدا میکردم... چرا مامان باید زندگی منو خراب کنه؟ >
متین :< مثلا میخواسته درستش کنه >
دیانا :< کمکم کن متین. >
متین :< باید صبر کنی، مامان منو هم کنترل میکنه... تحمل کن خواهری من... >
منو آغوشش گرفت... محکم بغلش کردم و سعی کردم ازش آرامش بگیرم..
****
سه هفته ای گذشته بود و مدام حالت تهوع داشتم، اوایل می گفتم لابد بخاطر ضعفمه ولی امروز که حالم خیلی بد شده بود مجبور شدم با نیکا بیام دکتر.
نیکا زن متین بود، اونم از بچگی تو استرالیا زندگی میکرده و تو دانشگاه با متین آشنا شده بوده.
دختر مهربونی بود، خیلی تو این سه هفته هوامو داشت و نمیذاشت زیاد تو خودم باشم و گریه کنم..
بعد از اینکه جواب آزمایشو به دکتر دادم مشغول چک کردنش شد و بعد چند دقیقه گفت :< تبریک میگم.. شما باردار هستین.. >
فورا دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای جیغم بالا نره، از ته دلم احساس خوشحالی می کردم..
هیجان زده جواب آزمایشو از دست دکتر گرفتم و بهش نگاه کردم.. یعنی..یعنی میشد؟ بچه ای که ثمره ی عشق من و ارسلان بود؟
یاد شب قبل شمال افتادم، منو ارسلان اونشب..
با خوشحالی پریدم بغل نیکا.
نیکا خندید و گفت :< مامان شدنت مبارک، خواهر شوهرم >
پارت 101
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
گفتم :< چندسالته؟ >
سرشو کج کرد و گفت :< ۲۸ >
چشمام درشت شد... گیج میزدم...
دوباره گفت :< هنوز منو نشناختی نامرد؟ >
نوچ نوچی کردو گفت :< متینم.. داداشت.. >
نگاهش کردم... تصویرای گنگی از 23 سال پیش به ذهنم هجوم آوردن... متین... تازه خاطرات گذشته ام داشت یادم
میومد... باورم نمیشد اینهمه مدت فراموشش کرده بودم..
• فلش بک ↪️✨ •
صدای گریه هام... التماس میکردم... دو سالم بود... تازه حرف زدن یاد گرفته بودم و متین همش سعی داشت بهم یاد بده اسمشو صدا بزنم..
با قدمای کوچیک بچگومه ام از اتاق بیرون دویدم و به سمت اتاقش رفتم و داد زدم :< داداش.. داداش.. ببین بالاخره یاد گرفتم اسمتو صدا بزنم.. >
ولی وقتی به نرده ها رسیدم دیدم مامان دست متینو گرفته و داره با خودش میبره..
جیغ میزدم که متین رو نبره...
ولی تا خودمو پایین برسونم رفته بودن..
• پایان فلش بک ↩️✨ •
انقدری کوچیک بودم که حتی تو این یادم رفته بود برادری هم دارم..
باورم نمیشد... متین... داداشی که از جون بیشتر دوسش داشتم برگشته بود... اینهمه مدت... مامان متین رو با خودش برد... چرا منو نبرد؟
متین :< دیانا؟خوبی؟ >
خواست بهم نزدیک بشه که با گریه گفتم :< مامان منو چرا با خودش نبرد؟ >
متین :< منو به مامان سپرده بودنو تورو به بابا ولی بابا زیر قولش زد و تو رو تنها گذاشت.. مامان هیچ وقت نفهمید این موضوعو... >
نفسی کشید و ادامه داد :< تا یه سال پیش که بابا رو توی یکی از بارها دید و سراغ تورو گرفت که همه ی موضوع فهمید و در به در دنبالت گشت و حالا پیدات کرده که برات زندگی جدیدی
بسازه! >
دیانا :< به این میگی زندگی؟ تو نمیدونی اون با من چیکار کرده؟ >
سرشو به عالمت آره تکون دادو گفت :< میدونم. واقعا متاسفم... >
دیانا :< من تازه داشتم آرامش پیدا میکردم... چرا مامان باید زندگی منو خراب کنه؟ >
متین :< مثلا میخواسته درستش کنه >
دیانا :< کمکم کن متین. >
متین :< باید صبر کنی، مامان منو هم کنترل میکنه... تحمل کن خواهری من... >
منو آغوشش گرفت... محکم بغلش کردم و سعی کردم ازش آرامش بگیرم..
****
سه هفته ای گذشته بود و مدام حالت تهوع داشتم، اوایل می گفتم لابد بخاطر ضعفمه ولی امروز که حالم خیلی بد شده بود مجبور شدم با نیکا بیام دکتر.
نیکا زن متین بود، اونم از بچگی تو استرالیا زندگی میکرده و تو دانشگاه با متین آشنا شده بوده.
دختر مهربونی بود، خیلی تو این سه هفته هوامو داشت و نمیذاشت زیاد تو خودم باشم و گریه کنم..
بعد از اینکه جواب آزمایشو به دکتر دادم مشغول چک کردنش شد و بعد چند دقیقه گفت :< تبریک میگم.. شما باردار هستین.. >
فورا دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای جیغم بالا نره، از ته دلم احساس خوشحالی می کردم..
هیجان زده جواب آزمایشو از دست دکتر گرفتم و بهش نگاه کردم.. یعنی..یعنی میشد؟ بچه ای که ثمره ی عشق من و ارسلان بود؟
یاد شب قبل شمال افتادم، منو ارسلان اونشب..
با خوشحالی پریدم بغل نیکا.
نیکا خندید و گفت :< مامان شدنت مبارک، خواهر شوهرم >
۲۴.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.