⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 103
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
از صدای جیغش و بالا پایین پریدنش عقب رفتمو گفتم :< کر کردی گوشمو بچه! همین یه بار... >
سامیار :< مامانی من الان میخوامش... >
دیانا :< بعدا بهت میدتش دیگه! بزار یکم بازی کنه >
بعدم رفتم سمت اتاق متین و نیکا.
شیطنتم گل کرد و یهویی درو باز کرمو گفتم :< داداش زن داداش گل! بیاین بچتونو تحویل بگیرین پلیز! >
تو کسری از ثانیه از هم جدا شدن و نیکا تند اومد کنارم. زدم زیر خنده!
نیکا لبشو گزید و با خنده زیر لب گفت :< کوفت >
متین اومد جلوی در دستاشو دور شونه ی نیکا انداختو گفت :< اِ...چرا خانوم منو خجالت میدی؟ >
نیکا خندید و متینو رو هُل دادو گفت :< برو اونور ببینم... >
لپشو کشیدمو گفتم :< خانوم گل!خجالتو بیخیال...برو سامیار رو آروم کن...ایندفعه دست خودتو میبوسه >
نیکا زد تو پیشونیش و گفت :< بازم رامیار... >
دیانا :< عیبی نداره عزیزم...شما زحمت آروم شدن سامیارو بکشی ممنونت میشم >
صدای جیغ سامیار دوباره در اومد :< مامان!!!! >
نیکا خندید و گفت :< اوه اوه!وضعیت قرمزه پس.من رفتم... >
همین که رفت متین گوشمو پیچوند و گفت :< دختره ی ورپریده!آخرین بارت باشه بدون در زدن میای تو ها... >
خندیدم و گفتم :< اگه نمیومدم که الان رامیار صاحب آبجی داداش شده بود.. >
خندید و گفت :< آب و نونشو من میدم تو رو سننه؟ خوبه منم بدون در زدن بیام تو اتاقت؟ >
ناخودآگاه لبخند تلخی زدمو گفتم :< بیای که چیو میخوای ببینی؟ تنهاییامو؟ >
لبخند رو لب متین خشک زد و گفت :< متاسفم آبجی.. >
سعی کردم این بغض دو ساله رو قورت بدم ولی نه از بین میرفت نه میشکست!
مهناز که از در ورودی داخل شد دست سامیار رو گرفتم و رفتم توی اتاقم...
از محبت های فیک مادرانه اش بدم میومد..
سامیار رو تو بغلم گرفتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.. 2 سال کم چیزی نبود...
با اینکه مامان کلی خونه و ماشین و زمین به اسمم زده بود اما از هیچ کدوم استفاده نمی کردم..
از فرد شنیده بودم که می گفت مادرت اختلاس میکنه و دیر یا زود گیر میوفته، برای همین هيچوقت نتونستم محبت های مثلا مادرانه اش رو قبول کنم..
برعکس مامان، فرد مرد خیلی خوبی بود و مامانو خیلی دوست داشت ولی با اختلاس کردنش مخالف بود..
تو این مدت مثل پدر نداشتم ازم حمایت می کرد و با حرفاش که می گفت بالاخره یه روزی از اینجا میرم، آرومم می کرد.
پارت 103
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
از صدای جیغش و بالا پایین پریدنش عقب رفتمو گفتم :< کر کردی گوشمو بچه! همین یه بار... >
سامیار :< مامانی من الان میخوامش... >
دیانا :< بعدا بهت میدتش دیگه! بزار یکم بازی کنه >
بعدم رفتم سمت اتاق متین و نیکا.
شیطنتم گل کرد و یهویی درو باز کرمو گفتم :< داداش زن داداش گل! بیاین بچتونو تحویل بگیرین پلیز! >
تو کسری از ثانیه از هم جدا شدن و نیکا تند اومد کنارم. زدم زیر خنده!
نیکا لبشو گزید و با خنده زیر لب گفت :< کوفت >
متین اومد جلوی در دستاشو دور شونه ی نیکا انداختو گفت :< اِ...چرا خانوم منو خجالت میدی؟ >
نیکا خندید و متینو رو هُل دادو گفت :< برو اونور ببینم... >
لپشو کشیدمو گفتم :< خانوم گل!خجالتو بیخیال...برو سامیار رو آروم کن...ایندفعه دست خودتو میبوسه >
نیکا زد تو پیشونیش و گفت :< بازم رامیار... >
دیانا :< عیبی نداره عزیزم...شما زحمت آروم شدن سامیارو بکشی ممنونت میشم >
صدای جیغ سامیار دوباره در اومد :< مامان!!!! >
نیکا خندید و گفت :< اوه اوه!وضعیت قرمزه پس.من رفتم... >
همین که رفت متین گوشمو پیچوند و گفت :< دختره ی ورپریده!آخرین بارت باشه بدون در زدن میای تو ها... >
خندیدم و گفتم :< اگه نمیومدم که الان رامیار صاحب آبجی داداش شده بود.. >
خندید و گفت :< آب و نونشو من میدم تو رو سننه؟ خوبه منم بدون در زدن بیام تو اتاقت؟ >
ناخودآگاه لبخند تلخی زدمو گفتم :< بیای که چیو میخوای ببینی؟ تنهاییامو؟ >
لبخند رو لب متین خشک زد و گفت :< متاسفم آبجی.. >
سعی کردم این بغض دو ساله رو قورت بدم ولی نه از بین میرفت نه میشکست!
مهناز که از در ورودی داخل شد دست سامیار رو گرفتم و رفتم توی اتاقم...
از محبت های فیک مادرانه اش بدم میومد..
سامیار رو تو بغلم گرفتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.. 2 سال کم چیزی نبود...
با اینکه مامان کلی خونه و ماشین و زمین به اسمم زده بود اما از هیچ کدوم استفاده نمی کردم..
از فرد شنیده بودم که می گفت مادرت اختلاس میکنه و دیر یا زود گیر میوفته، برای همین هيچوقت نتونستم محبت های مثلا مادرانه اش رو قبول کنم..
برعکس مامان، فرد مرد خیلی خوبی بود و مامانو خیلی دوست داشت ولی با اختلاس کردنش مخالف بود..
تو این مدت مثل پدر نداشتم ازم حمایت می کرد و با حرفاش که می گفت بالاخره یه روزی از اینجا میرم، آرومم می کرد.
۱۹.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.