⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 99
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
یعنی... همه کارا... زیر سر... مادرمه؟! چشمام درشت شده بود!
با مهربونی نگاهم کردو گفت :< خوبی دخترم؟چرا ننشستی؟ >
به یکی از بادیگاردا اشاره کرد که کمکم کنه بشینم ولی دستشو پس زدمو گفتم :< معنی این کارا یعنی چی؟! >
نشست و گفت :< برای خوشبختیت هرکاری لازم باشه میکنم.. باید باهام بیای استرالیا.. >
دیانا :< من باهات هیچ جهنمی نمیام! >
با خنده ی بلند شیما برگشتم سمتش، به سمت من و مامان اشاره کرد و گفت :< محبت مادر دختری بین تون موج میزنه >
با حرص نگاهش کردم و گفتم :< تو چجوری اینو میشناسی؟! >
مامان اخم کردو گفت :< این نه و مامان! >
برگشتم سمتشو با عصبانیت گفتم :< تو لیاقت مادر بودنو نداری! >
با حرص روشو برگردوند که شیما گفت :< مامانت دنبال یه واسطه بود که از طریقش بتونه تو رو با خودش ببره استرالیا یه کم پیش خودم فکر کردم دیدم حالا که میتونم تو بدبخت کردنت شریک باشم چرا قبول نکنم؟ >
دیانا :< فکر می کردم بعد از ازدواجت با ممدرضا دیگه دنبال جلب توجه ارسلان نیستی، نمی دونستم پست تر از این حرفایی >
خنده ی بلندی کرد و گفت :< اشتباه نکن من با ممدرضا ازدواج کردم و قصد ندارم شوهرتو بدزدم ولی نمیزارم تو هم کنارش خوشبخت باشی.. دیگه تو رو با مامان جونت تنها میزارم.. خدافظـــــــــ >
اشک تو چشمام حلقه زد... مامان سمتم اومد و خواست گونمو نوازش کنه که ازش دور شدم... دستش توی هوا ثابت
موند... با حرص مشتش کرد و جمعش کرد... رو به اون مرده که منو آورده بود اینجا گفت :< ببرش اتاقش... >
مرده سری تکون دادو بازومو گرفت و به سمت اتاقی ته راهرو رفت، درو باز کرد و جلوی در وایساد، جوری نگام میکردن که هیچ راهی
نداشتم جز رفتن توی اتاق...
وارد اتاق شدم که درو محکم بست!
به سمت تخت رفتمو خودمو انداختم روش..
باورم نمیشد مادر خودم زندگیمو داره نابود میکنه.. چون ارسلانو در حد من نمی دید؟ چون دوست داشت با یه پسر از خانواده ی پولدار ازدواج می کردم؟
آخ ارسلان...ای کاش زودتر پیدام کنی.. دارم دق میکنم..
****
مهناز :< میخوای غش کنی؟ چهار روزه چیزی نخوردی! میخوای بمیری؟ >
جیغ زدم :< آره میخوام بمیرم! اگه مادرمی این لطفو در حقم بکنو بزار به حال خودم بمیرم! >
سر به نشانه تاسف تکون دادو گفت :< هنوز به فکر اون شوهرتی؟ چرا نمیخوای بفهمی دیانا؟ تو اینجا آینده نداری.. لیاقت تو بیشتر از اون شوهرت و زندگی هست که اینجا داری.. باید بیای استرالیا تا آیندتو بسازی.. >
حرفی نزدم... که گفت :< تا 10 دقیقه دیگه پایین باش >
و بیرون رفت...
پالتو و شال و شلواری که روی تخت افتاده بود رو پوشیدم و با قیافه ی گرفته ای رفتم تو حیاط.
در ماشین مشکی رنگ گرون قیمتو باز رو کردن و کنار مامان نشستم...
پارت 99
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
یعنی... همه کارا... زیر سر... مادرمه؟! چشمام درشت شده بود!
با مهربونی نگاهم کردو گفت :< خوبی دخترم؟چرا ننشستی؟ >
به یکی از بادیگاردا اشاره کرد که کمکم کنه بشینم ولی دستشو پس زدمو گفتم :< معنی این کارا یعنی چی؟! >
نشست و گفت :< برای خوشبختیت هرکاری لازم باشه میکنم.. باید باهام بیای استرالیا.. >
دیانا :< من باهات هیچ جهنمی نمیام! >
با خنده ی بلند شیما برگشتم سمتش، به سمت من و مامان اشاره کرد و گفت :< محبت مادر دختری بین تون موج میزنه >
با حرص نگاهش کردم و گفتم :< تو چجوری اینو میشناسی؟! >
مامان اخم کردو گفت :< این نه و مامان! >
برگشتم سمتشو با عصبانیت گفتم :< تو لیاقت مادر بودنو نداری! >
با حرص روشو برگردوند که شیما گفت :< مامانت دنبال یه واسطه بود که از طریقش بتونه تو رو با خودش ببره استرالیا یه کم پیش خودم فکر کردم دیدم حالا که میتونم تو بدبخت کردنت شریک باشم چرا قبول نکنم؟ >
دیانا :< فکر می کردم بعد از ازدواجت با ممدرضا دیگه دنبال جلب توجه ارسلان نیستی، نمی دونستم پست تر از این حرفایی >
خنده ی بلندی کرد و گفت :< اشتباه نکن من با ممدرضا ازدواج کردم و قصد ندارم شوهرتو بدزدم ولی نمیزارم تو هم کنارش خوشبخت باشی.. دیگه تو رو با مامان جونت تنها میزارم.. خدافظـــــــــ >
اشک تو چشمام حلقه زد... مامان سمتم اومد و خواست گونمو نوازش کنه که ازش دور شدم... دستش توی هوا ثابت
موند... با حرص مشتش کرد و جمعش کرد... رو به اون مرده که منو آورده بود اینجا گفت :< ببرش اتاقش... >
مرده سری تکون دادو بازومو گرفت و به سمت اتاقی ته راهرو رفت، درو باز کرد و جلوی در وایساد، جوری نگام میکردن که هیچ راهی
نداشتم جز رفتن توی اتاق...
وارد اتاق شدم که درو محکم بست!
به سمت تخت رفتمو خودمو انداختم روش..
باورم نمیشد مادر خودم زندگیمو داره نابود میکنه.. چون ارسلانو در حد من نمی دید؟ چون دوست داشت با یه پسر از خانواده ی پولدار ازدواج می کردم؟
آخ ارسلان...ای کاش زودتر پیدام کنی.. دارم دق میکنم..
****
مهناز :< میخوای غش کنی؟ چهار روزه چیزی نخوردی! میخوای بمیری؟ >
جیغ زدم :< آره میخوام بمیرم! اگه مادرمی این لطفو در حقم بکنو بزار به حال خودم بمیرم! >
سر به نشانه تاسف تکون دادو گفت :< هنوز به فکر اون شوهرتی؟ چرا نمیخوای بفهمی دیانا؟ تو اینجا آینده نداری.. لیاقت تو بیشتر از اون شوهرت و زندگی هست که اینجا داری.. باید بیای استرالیا تا آیندتو بسازی.. >
حرفی نزدم... که گفت :< تا 10 دقیقه دیگه پایین باش >
و بیرون رفت...
پالتو و شال و شلواری که روی تخت افتاده بود رو پوشیدم و با قیافه ی گرفته ای رفتم تو حیاط.
در ماشین مشکی رنگ گرون قیمتو باز رو کردن و کنار مامان نشستم...
۱۹.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.