⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 100
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
حرکت کردیم که دستمو گرفت... خواستم دستمو
از دستش بکشم بیرون که محکمتر گرفتشو گفت :< فکر اینو نکن که توی فرودگاه داد و بیداد کنی. با این کارا سابقه هنریتو خراب میکنی >
با نفرت زل زدم بهشو جوابی ندادم..
بالاخره به فرودگاه رسیدیم...
کار بلیطا و گیت و چمدونا انجام شد و تا به خودم اومدم روی صندلی هواپیما
نشسته بودم! عجیب بود دیگه مانع نمیشدم...از زندگیم نا امید شده بودم... بجز ارسلان دلخوشی نداشتم...
یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟ که دستای گرمشو بگیرم؟ که صدای جذابشو بشنوم؟
یعنی به همین راحتی داشتم از کشور خارج میشدم؟ ارسلان پیدام نکرد؟
انقدر توی فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم رسیدیم! چقدر تو فکر بودم؟
از هواپیما پیاده
شدیم... دلم گرفت... من یه غریب بودم... حتی مامان هم برام غریبه بود... یه غریبه ترسناک!
سوار ماشین شدیم...حداقل میدونستم آسیبی نمی بینم...
مامان شروع به حرف زدن کرد :< تو یه پدر جدید داری. اسمش فردریکه. مرد مهربونیه >
بدون توجه به حرفش گفتم :< برام مهم نیست >
پوفی کشید و ساکت شد...
ماشین رو به روی ویلای بزرگی توقف کرد، درو باز کردم ولی همین که پامو بیرون گذاشتم سرم گیج رفت، تو این چند روز لب به هیچی نزده بودم بخاطر همین ضعف شدیدی داشتم..
دوباره رو به جلو قدم برداشتم که افتادم زمین و چشمام سیاهی رفت..
****
مهناز :< هیس! فرد...برو بیرون! >
فرد :< مهناز...باور نمیکنم همچین کاری کرده باشی! >
مهناز :< برای صلاح خودش اینکارو کردم... >
فرد :< ولی مهناز چطور تونستی اونو از شوهرش جدا کنی؟ تو گفتی فقط میری ایران که ببینیش... اگه میدونستم همچین فکر کثیفی دارم عمرا اگه میذاشتم بری! >
مهناز :< فرد.. >
در بهم کوبیده شد و به دنبالش مامان بیرون رفت...
با خیال راحت چشمامو باز کردم...
روی تخت نشستم که در یهویی باز شد و مردی تقریبا بیست و هفت هشت ای ساله پرید داخل! چشمام گرد شده بود...این
دیگه کی بود؟
با دیدنم چشماش برق زد و به سمتم اومد و محکم منو گرفت توی بغلش... عین جن زده ها پسش
زدمو داد زدم :< چه غلطی میکنی؟ >
تو شک بودم، اصلا مغزم کار نمیکرد که این مرد کیه؟
دستمو گرفت و گفت :< دیانا.. >
یه تای ابروم رفت بالا... گفتم :< شما؟ >
جمع و جور شد و گفت :< منو نمیشناسی؟ البته حق داری اون موقع خیلی کوچیک بودی.. >
اخمی کردمو گفتم :< یعنی چی سرتو انداختی توی اتاق من بعد میگی منو نمیشناسی؟ >
پارت 100
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
حرکت کردیم که دستمو گرفت... خواستم دستمو
از دستش بکشم بیرون که محکمتر گرفتشو گفت :< فکر اینو نکن که توی فرودگاه داد و بیداد کنی. با این کارا سابقه هنریتو خراب میکنی >
با نفرت زل زدم بهشو جوابی ندادم..
بالاخره به فرودگاه رسیدیم...
کار بلیطا و گیت و چمدونا انجام شد و تا به خودم اومدم روی صندلی هواپیما
نشسته بودم! عجیب بود دیگه مانع نمیشدم...از زندگیم نا امید شده بودم... بجز ارسلان دلخوشی نداشتم...
یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟ که دستای گرمشو بگیرم؟ که صدای جذابشو بشنوم؟
یعنی به همین راحتی داشتم از کشور خارج میشدم؟ ارسلان پیدام نکرد؟
انقدر توی فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم رسیدیم! چقدر تو فکر بودم؟
از هواپیما پیاده
شدیم... دلم گرفت... من یه غریب بودم... حتی مامان هم برام غریبه بود... یه غریبه ترسناک!
سوار ماشین شدیم...حداقل میدونستم آسیبی نمی بینم...
مامان شروع به حرف زدن کرد :< تو یه پدر جدید داری. اسمش فردریکه. مرد مهربونیه >
بدون توجه به حرفش گفتم :< برام مهم نیست >
پوفی کشید و ساکت شد...
ماشین رو به روی ویلای بزرگی توقف کرد، درو باز کردم ولی همین که پامو بیرون گذاشتم سرم گیج رفت، تو این چند روز لب به هیچی نزده بودم بخاطر همین ضعف شدیدی داشتم..
دوباره رو به جلو قدم برداشتم که افتادم زمین و چشمام سیاهی رفت..
****
مهناز :< هیس! فرد...برو بیرون! >
فرد :< مهناز...باور نمیکنم همچین کاری کرده باشی! >
مهناز :< برای صلاح خودش اینکارو کردم... >
فرد :< ولی مهناز چطور تونستی اونو از شوهرش جدا کنی؟ تو گفتی فقط میری ایران که ببینیش... اگه میدونستم همچین فکر کثیفی دارم عمرا اگه میذاشتم بری! >
مهناز :< فرد.. >
در بهم کوبیده شد و به دنبالش مامان بیرون رفت...
با خیال راحت چشمامو باز کردم...
روی تخت نشستم که در یهویی باز شد و مردی تقریبا بیست و هفت هشت ای ساله پرید داخل! چشمام گرد شده بود...این
دیگه کی بود؟
با دیدنم چشماش برق زد و به سمتم اومد و محکم منو گرفت توی بغلش... عین جن زده ها پسش
زدمو داد زدم :< چه غلطی میکنی؟ >
تو شک بودم، اصلا مغزم کار نمیکرد که این مرد کیه؟
دستمو گرفت و گفت :< دیانا.. >
یه تای ابروم رفت بالا... گفتم :< شما؟ >
جمع و جور شد و گفت :< منو نمیشناسی؟ البته حق داری اون موقع خیلی کوچیک بودی.. >
اخمی کردمو گفتم :< یعنی چی سرتو انداختی توی اتاق من بعد میگی منو نمیشناسی؟ >
۱۴.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.