⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 102
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
لبخندی زدم و زیرلب گفتم :< ای کاش ارسلانم اینجا بود... از خوشحالی بال درمیاورد... >
قیافه ی نیکا یه کم گرفته شد ولی سریع لبخندی زد و گفت :< هیس.. شنیدی؟ کوچولو موچولو گفت مامانم تو این چند وقت اصلا به من غذای درست حسابی نمیده میخوام با زندایی نیکا برم بیرون کلی چیز خوشمزه بخورم >
چشمکی زد و بعد از خداحافظی سرسری با دکتر، منو از مطب بیرون برد.
با خنده به کاراش نگاه می کردم.
بعد از اینکه تو خیابون رفتیم سری چرخوند و با دیدن یه آبمیوه فروشی بزرگ دستمو کشید و به سمتش رفتیم.
منو روی صندلی نشوند و گفت :< فعلا یه آبمیوه بگیر برای خودت تا بیام >
یه آب پرتقال گرفتم و مشغول خوردن شدم که بعد چند دقیقه دیدم با کلی پلاستیک توی دستش اومد.
بهشون نگاه کردم... هزار جور میوه و گردو و پسته و فندق و...!
دیانا :< دختر تو چجوری این همه رو گرفتی؟ مگه من چقد میتونم بخورم؟ >
پشت چشمی نازک کرد و با خنده گفت :< عه عه، پررو! کی گفته اینا رو برای تو خریدم؟ اینا برای کوچولوی زندایی هست >
خنده ام گرفت...ولی با یاد ارسلان ناخودآگاه دلم می گرفت.. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و این خبرو بهش بدم.. ولی مامان همه ی راه های ارتباطیمو قطع کرده بود!
حتی سیمکارت های متین و نیکا هم گرفته بود..
فردریک هم نمی تونست کاری کنه...
لبخند بی جونی زدم و دستمو روی شکمم گذاشتمو گفتم :< اسمتو چی بزارم وروجک؟ من خیلی عجولم نه؟ >
نیکا دستشو رو شونم گذاشت و گفت :< همه چی همینجوری نمی مونه.. بالاخره یه روزی همه چی درست میشه >
دیانا :< تا اون روز صبر می کنم.. >
****
••• 2 سال بعد •••
دوباره صداش بلند شد :< مامان!!!!! >
پوفی کشیدمو سرمو از توی کتاب بیرون آوردم...این دوباره شروع کرد!
دیانا :< چی شده سامیار؟ >
با اخلاق بچگونش پاشو روی زمین کوبید و در حالی که هنوز نمیتونست "ر" رو درست تلفظ کنه، گفت :< رامیار هواپیمامو نمیده! >
رامیار پسر متین و نیکا بود..
سامیار 2 و نیم سالش بود و رامیار 1 و نیم سالش..
دیانا :< خب به زن دایی بگو >
سامیار :< زن دایی با دایی توی اتاقشونن... >
خنده ام گرفت... دستشو گرفتمو رفتیم پایین.. رامیار با هواپیما این طرف و اونطرف می پرید... رو به سامیار
گفتم :< سامی جونم؟ >
نگاهم کردو گفت :< مامانییییی! >
از صدای جیغش و بالا پایین پریدنش عقب رفتمو گفتم :< ...
پارت 102
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
لبخندی زدم و زیرلب گفتم :< ای کاش ارسلانم اینجا بود... از خوشحالی بال درمیاورد... >
قیافه ی نیکا یه کم گرفته شد ولی سریع لبخندی زد و گفت :< هیس.. شنیدی؟ کوچولو موچولو گفت مامانم تو این چند وقت اصلا به من غذای درست حسابی نمیده میخوام با زندایی نیکا برم بیرون کلی چیز خوشمزه بخورم >
چشمکی زد و بعد از خداحافظی سرسری با دکتر، منو از مطب بیرون برد.
با خنده به کاراش نگاه می کردم.
بعد از اینکه تو خیابون رفتیم سری چرخوند و با دیدن یه آبمیوه فروشی بزرگ دستمو کشید و به سمتش رفتیم.
منو روی صندلی نشوند و گفت :< فعلا یه آبمیوه بگیر برای خودت تا بیام >
یه آب پرتقال گرفتم و مشغول خوردن شدم که بعد چند دقیقه دیدم با کلی پلاستیک توی دستش اومد.
بهشون نگاه کردم... هزار جور میوه و گردو و پسته و فندق و...!
دیانا :< دختر تو چجوری این همه رو گرفتی؟ مگه من چقد میتونم بخورم؟ >
پشت چشمی نازک کرد و با خنده گفت :< عه عه، پررو! کی گفته اینا رو برای تو خریدم؟ اینا برای کوچولوی زندایی هست >
خنده ام گرفت...ولی با یاد ارسلان ناخودآگاه دلم می گرفت.. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و این خبرو بهش بدم.. ولی مامان همه ی راه های ارتباطیمو قطع کرده بود!
حتی سیمکارت های متین و نیکا هم گرفته بود..
فردریک هم نمی تونست کاری کنه...
لبخند بی جونی زدم و دستمو روی شکمم گذاشتمو گفتم :< اسمتو چی بزارم وروجک؟ من خیلی عجولم نه؟ >
نیکا دستشو رو شونم گذاشت و گفت :< همه چی همینجوری نمی مونه.. بالاخره یه روزی همه چی درست میشه >
دیانا :< تا اون روز صبر می کنم.. >
****
••• 2 سال بعد •••
دوباره صداش بلند شد :< مامان!!!!! >
پوفی کشیدمو سرمو از توی کتاب بیرون آوردم...این دوباره شروع کرد!
دیانا :< چی شده سامیار؟ >
با اخلاق بچگونش پاشو روی زمین کوبید و در حالی که هنوز نمیتونست "ر" رو درست تلفظ کنه، گفت :< رامیار هواپیمامو نمیده! >
رامیار پسر متین و نیکا بود..
سامیار 2 و نیم سالش بود و رامیار 1 و نیم سالش..
دیانا :< خب به زن دایی بگو >
سامیار :< زن دایی با دایی توی اتاقشونن... >
خنده ام گرفت... دستشو گرفتمو رفتیم پایین.. رامیار با هواپیما این طرف و اونطرف می پرید... رو به سامیار
گفتم :< سامی جونم؟ >
نگاهم کردو گفت :< مامانییییی! >
از صدای جیغش و بالا پایین پریدنش عقب رفتمو گفتم :< ...
۱۴.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.