گره خورده
#گره_خورده
#پارت3
نفسی گرفتم و گفتم:
_ آیه،من همینجا میشینم،شما برید.
آیه خواست مخالفت کند اما با دیدن نگاه شاکی من سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
_ باشه،فقط نری گم و گور بشی.
وقتی دید دارم بد نگاهش می کنم،خندید و با بیخیالی به همراه مهداد به ادامه خریدش پرداخت.
نگاهی به کیسه های خریدی که کنار پای من بود،انداختم و با تاسف سر تکان دادم. شک نداشتم تا شب برنامه همین بود و ده برابر این خرید ها را به خانه می بردیم.
موبایلم را از توی کیفم در آوردم. با دیدن 6 تماس از دست رفته دستم را به پیشانی ام کوبیدم و گفتم:
_ وای یادم رفت!
قبل از این که من تماس بگیرم،خودش زنگ زد.
_ الو؟
نفس عمیقی کشید
_ سلام،معلومه کجایی؟
خجالت زده لب گزیدم و با لحنی شرمنده گفتم:
_ ببخشید اون موقع قطع شد. گوشیم شارژش تموم شد،زدم تو شارژ بعدشم که از خونه رفتیم بیرون،اصلا حواسم نبود.
صدایش آرام شد. دیگر آشفته نبود.
_ منو نصف عمر کردی دختر. حالا کجایی؟
_ اومدیم خرید عروسی آیه خانم.
آیه خانم را با غیظ و کشیده گفتم و حامی بلند خندید. وقتی خنده اش ته کشید،گفت:
_ حالا کدوم پاساژ رفتید؟بگو منم بیام،میخوام ببینمت.
نگاهم روی پسری که از کنار یک دختر رد شد و یک کاغذ را در کیفش انداخت،ثابت ماند و خنده ام گرفت و اصلا یادم رفت که حامی چه چیزی گفت.
_ الو...
حواسم جمع شد و هول گفتم:
_ بله؟
_ آدرس بده بیام ببینمت،سه روزه ندیدمت دلم برات تنگ شده.
همیشه از این نوع ابراز احساسات صریحش خوشم می آمد. این که غرورش جلویش را نمی گرفت تا احساسش را به زبان بیاورد،دوست داشتم.
_ نمیخواد حامی،آخه کجا بیای؟من خودمم به زور این دختره اومدم.
صدایش متحرص شد
_ وای که چه قدر تو امروز منو حرص میدی.
از لحنش خنده ام گرفت
_ آخه مهداد هم هست،همینطوریشم من شدم سرخرش،تو هم که بیای میشه نور علی نور.
چند لحظه سکوت کرد.
_ اوکی،فردا میام دانشگاه دنبالت،خودمون دو تا میریم بیرون.
لبخند بزرگی زدم. چه قدر این پسر فهمیده بود!
_ باشه.
هر دو نفرمان سکوت کردیم و من به صدای نفس هایش گوش دادم. می دانستم می خواهد چیزی بگوید و برای همین منتظر بودم.
_ کوچولو؟
اخم کردم و لب برچیدم
_ من کوچولو نیستم،این صد بار!
_ کوچولو؟
لحنش خیلی آرام و عجیب بود. طوری که من را وادار به سکوت کرد. وقتی دید ساکتم،با همان لحن خاص آهسته گفت:
_ زندگیمی.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت3
نفسی گرفتم و گفتم:
_ آیه،من همینجا میشینم،شما برید.
آیه خواست مخالفت کند اما با دیدن نگاه شاکی من سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
_ باشه،فقط نری گم و گور بشی.
وقتی دید دارم بد نگاهش می کنم،خندید و با بیخیالی به همراه مهداد به ادامه خریدش پرداخت.
نگاهی به کیسه های خریدی که کنار پای من بود،انداختم و با تاسف سر تکان دادم. شک نداشتم تا شب برنامه همین بود و ده برابر این خرید ها را به خانه می بردیم.
موبایلم را از توی کیفم در آوردم. با دیدن 6 تماس از دست رفته دستم را به پیشانی ام کوبیدم و گفتم:
_ وای یادم رفت!
قبل از این که من تماس بگیرم،خودش زنگ زد.
_ الو؟
نفس عمیقی کشید
_ سلام،معلومه کجایی؟
خجالت زده لب گزیدم و با لحنی شرمنده گفتم:
_ ببخشید اون موقع قطع شد. گوشیم شارژش تموم شد،زدم تو شارژ بعدشم که از خونه رفتیم بیرون،اصلا حواسم نبود.
صدایش آرام شد. دیگر آشفته نبود.
_ منو نصف عمر کردی دختر. حالا کجایی؟
_ اومدیم خرید عروسی آیه خانم.
آیه خانم را با غیظ و کشیده گفتم و حامی بلند خندید. وقتی خنده اش ته کشید،گفت:
_ حالا کدوم پاساژ رفتید؟بگو منم بیام،میخوام ببینمت.
نگاهم روی پسری که از کنار یک دختر رد شد و یک کاغذ را در کیفش انداخت،ثابت ماند و خنده ام گرفت و اصلا یادم رفت که حامی چه چیزی گفت.
_ الو...
حواسم جمع شد و هول گفتم:
_ بله؟
_ آدرس بده بیام ببینمت،سه روزه ندیدمت دلم برات تنگ شده.
همیشه از این نوع ابراز احساسات صریحش خوشم می آمد. این که غرورش جلویش را نمی گرفت تا احساسش را به زبان بیاورد،دوست داشتم.
_ نمیخواد حامی،آخه کجا بیای؟من خودمم به زور این دختره اومدم.
صدایش متحرص شد
_ وای که چه قدر تو امروز منو حرص میدی.
از لحنش خنده ام گرفت
_ آخه مهداد هم هست،همینطوریشم من شدم سرخرش،تو هم که بیای میشه نور علی نور.
چند لحظه سکوت کرد.
_ اوکی،فردا میام دانشگاه دنبالت،خودمون دو تا میریم بیرون.
لبخند بزرگی زدم. چه قدر این پسر فهمیده بود!
_ باشه.
هر دو نفرمان سکوت کردیم و من به صدای نفس هایش گوش دادم. می دانستم می خواهد چیزی بگوید و برای همین منتظر بودم.
_ کوچولو؟
اخم کردم و لب برچیدم
_ من کوچولو نیستم،این صد بار!
_ کوچولو؟
لحنش خیلی آرام و عجیب بود. طوری که من را وادار به سکوت کرد. وقتی دید ساکتم،با همان لحن خاص آهسته گفت:
_ زندگیمی.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۵k
۰۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.