پارت سیزدهم
پارت سیزدهم
تهیونگ و ا.ت دقیقا موقعی رسیدن که پسر جین بدنیا اومده بود
همه ی پسرا با همسر/دوست دخترشون توی اتاق بالای سر سول آ وایساده بودن
دخترا به سول آ تبریک می گفتن و پسرا جین رو برادرانه دو اغوش می گرفتن و بهش تبریک می گفتن
بعضیاشون با ذوق بچه رو بغل می گرفتن و به صورتش که کاملا مثل پدرش بود نگاه می کردن!
بالاخره انقدر اون بچه تو بغل بقیه جا به جا که گریش گرفت و بچه رو به سول آ دادن
سول آ در حالی که تلاش می کرد بچه اش رو اروم کنه ا.ت و تهیونگ وارد اتاق شدن
+بالاخره چشم ها به دیدنت گرم شد تهیونگ! پس کوک کو؟ این دختر کیه؟
٪من تو راه به کوک زنگ زدم داره میاد...اینم همون دختریه که گفتم اونروز نجاتش دادم!
=خوشگله!
تهیونگ با اخم به هوسوک که از ا.ت تعریف کرده بود نگاه کرد
+خب خوب شد حالا شما هم اومدین خانوم...
-ا.ت هستم
+ا.ت! لطفا پیش ما احساس غریبی نکنین مارو مثل تهیونگ بدونین
-سعیمو می کنم
٪می خوای بچشونو ببینی؟
ا.ت با ذوق به سمت سول آ رفت
-بهتون تبریک می گم و ارزوی می کنم و شما و همسرتون با این بچه زندگی خوبی داشته باشین
سول آ تشکر کرد و بدون پرسیدن نظر ا.ت بچه رو بهش داد
ا.ت دستش رو زیر سر نوزاد گذاشت و با لبخند بهش نگاه کرد
یاد موقعی افتاد که جنی بدنیا اومده بود و مادرش اون چند لحظه بعد از بدنیا اوردنش بغل خواهر بزرگترش داد
تهیونگ با عشق به ا.ت و بچه ای که بغلش بود نگاه کرد
تصور کرد جای بچه ی جین هیونگ بچه ی خودشون تو بغل ا.ت باشه
حاصل عشق خودش و ا.ت
البته اگر ا.ت عشقی به اون داشته باشه خوب میشد!
....
جونگ کوک چند دقیقه قبل به بیمارستان رسیده بود و به جین و سول آ تبریک گفت
بعد هم سر بچه ی بیچاره شکلک های عجیب غریبی دراورد که گریه بچه دراومد و ا.ت مجبور شد بچه رو به سول آ بده!
جونگکوک دوچرخه تهیونگ رو میاورد و ا.ت و تهیونگ پشت سر اون با هم قدم میزدن
*اخه من نمیفهمم تو دوچرخه رو اوردی می خوای من بیارمش؟ برادر بزرگتر داشتن واقعا بده!
٪انقدر غر نزن کوک! یکم سریع تر برو می رسیم خونه الان به خاطر ناز و اداهای تو ما هنوز تو شهریم و خورشید داره غروب میکنه!
*خیله خب بابا!
-بهتر نبود خودت بیاریش؟
٪راستش پاهام درد میکنه انقدری که سریع پا زدم تا زودتر برسیم اینجا! کوک که راحت با مترو اومده حالا راحت میتونه دوچرخه رو بیاره!
اما درد پای تهیونگ بهونه بود
اون می خواست پیش ا.ت باشه تا بیشتر باهاش حرف بزنه
هیچ چیز رو با اون لحظه عوض نمی کرد!
....
بالاخره رسیدن خونه
تهیونگ بعد از دوش کوتاهی لباسش رو عوض کرد و سر میز شام تمام ماجراهای امروز رو تعریف می کرد
ا.ت هم با متانت نشسته بود و به مرد جذابی که روبروش نشسته بود گوش می کرد
صدای مردونه اش انقدری ارامبخش و جادویی بود که ا.ت خیره به تهیونگ مونده بود و در عالم دیگه ای سیر می کرد
با سر و صداهای جونگکوک فهمید حرف های تهیونگ تموم شده
نگاهش رو از تهیونگ دزدید و مشغول خوردن غذا شد
اما جذابیت تهیونگ به اون اجازه می داد فذا به راحتی از گلوش پایین بره؟
بالاخره طلسم شکست با دوتا پارت اومدم سراغتون😃😂
تهیونگ و ا.ت دقیقا موقعی رسیدن که پسر جین بدنیا اومده بود
همه ی پسرا با همسر/دوست دخترشون توی اتاق بالای سر سول آ وایساده بودن
دخترا به سول آ تبریک می گفتن و پسرا جین رو برادرانه دو اغوش می گرفتن و بهش تبریک می گفتن
بعضیاشون با ذوق بچه رو بغل می گرفتن و به صورتش که کاملا مثل پدرش بود نگاه می کردن!
بالاخره انقدر اون بچه تو بغل بقیه جا به جا که گریش گرفت و بچه رو به سول آ دادن
سول آ در حالی که تلاش می کرد بچه اش رو اروم کنه ا.ت و تهیونگ وارد اتاق شدن
+بالاخره چشم ها به دیدنت گرم شد تهیونگ! پس کوک کو؟ این دختر کیه؟
٪من تو راه به کوک زنگ زدم داره میاد...اینم همون دختریه که گفتم اونروز نجاتش دادم!
=خوشگله!
تهیونگ با اخم به هوسوک که از ا.ت تعریف کرده بود نگاه کرد
+خب خوب شد حالا شما هم اومدین خانوم...
-ا.ت هستم
+ا.ت! لطفا پیش ما احساس غریبی نکنین مارو مثل تهیونگ بدونین
-سعیمو می کنم
٪می خوای بچشونو ببینی؟
ا.ت با ذوق به سمت سول آ رفت
-بهتون تبریک می گم و ارزوی می کنم و شما و همسرتون با این بچه زندگی خوبی داشته باشین
سول آ تشکر کرد و بدون پرسیدن نظر ا.ت بچه رو بهش داد
ا.ت دستش رو زیر سر نوزاد گذاشت و با لبخند بهش نگاه کرد
یاد موقعی افتاد که جنی بدنیا اومده بود و مادرش اون چند لحظه بعد از بدنیا اوردنش بغل خواهر بزرگترش داد
تهیونگ با عشق به ا.ت و بچه ای که بغلش بود نگاه کرد
تصور کرد جای بچه ی جین هیونگ بچه ی خودشون تو بغل ا.ت باشه
حاصل عشق خودش و ا.ت
البته اگر ا.ت عشقی به اون داشته باشه خوب میشد!
....
جونگ کوک چند دقیقه قبل به بیمارستان رسیده بود و به جین و سول آ تبریک گفت
بعد هم سر بچه ی بیچاره شکلک های عجیب غریبی دراورد که گریه بچه دراومد و ا.ت مجبور شد بچه رو به سول آ بده!
جونگکوک دوچرخه تهیونگ رو میاورد و ا.ت و تهیونگ پشت سر اون با هم قدم میزدن
*اخه من نمیفهمم تو دوچرخه رو اوردی می خوای من بیارمش؟ برادر بزرگتر داشتن واقعا بده!
٪انقدر غر نزن کوک! یکم سریع تر برو می رسیم خونه الان به خاطر ناز و اداهای تو ما هنوز تو شهریم و خورشید داره غروب میکنه!
*خیله خب بابا!
-بهتر نبود خودت بیاریش؟
٪راستش پاهام درد میکنه انقدری که سریع پا زدم تا زودتر برسیم اینجا! کوک که راحت با مترو اومده حالا راحت میتونه دوچرخه رو بیاره!
اما درد پای تهیونگ بهونه بود
اون می خواست پیش ا.ت باشه تا بیشتر باهاش حرف بزنه
هیچ چیز رو با اون لحظه عوض نمی کرد!
....
بالاخره رسیدن خونه
تهیونگ بعد از دوش کوتاهی لباسش رو عوض کرد و سر میز شام تمام ماجراهای امروز رو تعریف می کرد
ا.ت هم با متانت نشسته بود و به مرد جذابی که روبروش نشسته بود گوش می کرد
صدای مردونه اش انقدری ارامبخش و جادویی بود که ا.ت خیره به تهیونگ مونده بود و در عالم دیگه ای سیر می کرد
با سر و صداهای جونگکوک فهمید حرف های تهیونگ تموم شده
نگاهش رو از تهیونگ دزدید و مشغول خوردن غذا شد
اما جذابیت تهیونگ به اون اجازه می داد فذا به راحتی از گلوش پایین بره؟
بالاخره طلسم شکست با دوتا پارت اومدم سراغتون😃😂
۵۰.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.