پارت دوازدهم
پارت دوازدهم
یک ماه از اون روز گذشت
تهیونگ بیشتر از قبل به احساسی که نسبت به ا.ت داشت پی میبرد!
شنیده بود چند تا از دخترای کوهستان تصمیم گرفتن اون رو تور کنن اما تهیونگ محترمانه پیشنهادشون رو رد کرده بود!
تا وقتی که ا.ت بود دخترای کوهستان به چه درد می خورن؟
چند روز از آغاز فصل سرد زمستون نمی گذشت و هوا سرد بود اما هنوز برف نمی بارید
اون روز پدر و مادر تهیونگ برای عیادت یکی از دوستان مریضشون به خارج از کوهستان رفتن و جونگکوک هم طبق معمول رفته بود به شهر تا به قول خودش گردش کنه!
فقط تهیونگ و ا.ت تو خونه تنها بودن
بالاخره درد عضلات ا.ت کم شد و اون حالا داشت با اشتیاق خاصی به گل های باغچه اب میداد!
تهیونگ هم از پنجره اتاقش اون رو نگاه می کرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت
حتی به گل ها هم حسودی می کرد از اینکه اونها ا.ت رو نگاه می کردن
چی میشد که تو این فرصت عالی احساسش رو به ا.ت میگفت؟
اما هنوز جرات نمی کرد
می ترسید خانوادش بفهمن و اون و عشق بی تکلیفش رو سرکوب کنن!
بعضی وقتا صداهایی تو ذهنش می شنید که میگفت(گور بابای فقیر بودنش! مهم اینه که اون همون دختریه که دنبالشم!..می تونیم مامان و بابا رو راضی کنیم...چه اهمیتی داره که فقیره؟! مهم اخلاق خوبه که دارتش)
تهیونگ با درگیری های ذهنیش اهی کشید و از پنجره دور شد
٪باید چیکار کنم؟
همون لحظه گوشیش زنگ خورد
به جز پنج تا رفیقش هیچکس دیگه ای این وقت روز بهش زنگ نمیزدن!
٪الو؟
×تهیونگ خودتو زود برسون بیمارستان! همسر جین هیونگ وقت زایمانشه!
تهیونگ با شنیدن این پیام دستش شل شد
یهویی...همین الان؟
×اره..زودباش بیا به بیمارستان...
و تماس قطع شد
تهیونگ بدون درنگ لباس مناسبی پوشید و جعبه شکلات تختی ای که قرار بود زمان بدنیا اومدن بچه جین به اونها بده برداشت و وارد حیاط شد
یادش اومد که ا.ت هم هست و نمی تونست اونو تنها بذاره!
٪ا.ت من یکی از دوستام داره بچه دار میشه نمی تونم تو خونه تنهات بذارم باید بیایی!
-باشه..باید چیکار کنم؟
٪با این لباسا مشکلی نداره..اینو بگیر من برم دوچرخه رو بیارم
خانواده ی تهیونگ ماشین نداشتن و تهیونگ از دوچرخه استفاده می کرد
ا.ت عقب تهیونگ نشست و دستاشو دور کمرش حلقه کرد
حس عجیبی داشت
یچیزی مثل پرواز کردن و خجالت
تهیونگم از اینکه دستای ا.ت دور کمرش بود بدنش گرم شد و لپ هاش گل انداخت
چی میشد اگه مثل کاپلای توی شهر برن پارک و دوچرخه سوار کنن؟
یک ماه از اون روز گذشت
تهیونگ بیشتر از قبل به احساسی که نسبت به ا.ت داشت پی میبرد!
شنیده بود چند تا از دخترای کوهستان تصمیم گرفتن اون رو تور کنن اما تهیونگ محترمانه پیشنهادشون رو رد کرده بود!
تا وقتی که ا.ت بود دخترای کوهستان به چه درد می خورن؟
چند روز از آغاز فصل سرد زمستون نمی گذشت و هوا سرد بود اما هنوز برف نمی بارید
اون روز پدر و مادر تهیونگ برای عیادت یکی از دوستان مریضشون به خارج از کوهستان رفتن و جونگکوک هم طبق معمول رفته بود به شهر تا به قول خودش گردش کنه!
فقط تهیونگ و ا.ت تو خونه تنها بودن
بالاخره درد عضلات ا.ت کم شد و اون حالا داشت با اشتیاق خاصی به گل های باغچه اب میداد!
تهیونگ هم از پنجره اتاقش اون رو نگاه می کرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت
حتی به گل ها هم حسودی می کرد از اینکه اونها ا.ت رو نگاه می کردن
چی میشد که تو این فرصت عالی احساسش رو به ا.ت میگفت؟
اما هنوز جرات نمی کرد
می ترسید خانوادش بفهمن و اون و عشق بی تکلیفش رو سرکوب کنن!
بعضی وقتا صداهایی تو ذهنش می شنید که میگفت(گور بابای فقیر بودنش! مهم اینه که اون همون دختریه که دنبالشم!..می تونیم مامان و بابا رو راضی کنیم...چه اهمیتی داره که فقیره؟! مهم اخلاق خوبه که دارتش)
تهیونگ با درگیری های ذهنیش اهی کشید و از پنجره دور شد
٪باید چیکار کنم؟
همون لحظه گوشیش زنگ خورد
به جز پنج تا رفیقش هیچکس دیگه ای این وقت روز بهش زنگ نمیزدن!
٪الو؟
×تهیونگ خودتو زود برسون بیمارستان! همسر جین هیونگ وقت زایمانشه!
تهیونگ با شنیدن این پیام دستش شل شد
یهویی...همین الان؟
×اره..زودباش بیا به بیمارستان...
و تماس قطع شد
تهیونگ بدون درنگ لباس مناسبی پوشید و جعبه شکلات تختی ای که قرار بود زمان بدنیا اومدن بچه جین به اونها بده برداشت و وارد حیاط شد
یادش اومد که ا.ت هم هست و نمی تونست اونو تنها بذاره!
٪ا.ت من یکی از دوستام داره بچه دار میشه نمی تونم تو خونه تنهات بذارم باید بیایی!
-باشه..باید چیکار کنم؟
٪با این لباسا مشکلی نداره..اینو بگیر من برم دوچرخه رو بیارم
خانواده ی تهیونگ ماشین نداشتن و تهیونگ از دوچرخه استفاده می کرد
ا.ت عقب تهیونگ نشست و دستاشو دور کمرش حلقه کرد
حس عجیبی داشت
یچیزی مثل پرواز کردن و خجالت
تهیونگم از اینکه دستای ا.ت دور کمرش بود بدنش گرم شد و لپ هاش گل انداخت
چی میشد اگه مثل کاپلای توی شهر برن پارک و دوچرخه سوار کنن؟
۴۶.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.