پارت131
#پارت131
ولی ما برای بچه دار شدن عجله کردیم. فعلا زود بود که بچه دار شیم!
با هر حرفی که از دهنش خارج میشد یه چیزی ته دل من زیر و رو میشد عشق من خیلی تغییر کرده بود، لیلا اون لیلای چند ماه پیش نبود که برای بچه ش با ذوق لباس میخرید.
اونی نبود که هی میگفت جمیل کی بچه به دنیا میاد من این لباسا رو تنش کنم.
اون لحظه زبونم بند اومده بود قدرت تکلم هیچ حرفی رو نداشتم وقتی نگاه خیرمو به خودش حس کرد.
پوزخندی بهم زد و گفت اینجوری نگاه نکن واقعا من امادگی بچه دار شدن رو نداشتم.
اون روز بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. روزا پشت سر هم میگذشت تا اینکه یه روز از سفر کاری برگشتم.
خونه بر خلاف همیشه نامرتب بود این دفعه مثله سری قبل خبری از بوی غذاهای خوشمزه نبود! صداش زدم همه جای خونه رو گشتم ولی خبری از لیلا و بچه نبود.
تنها جایی که مونده بود و دنبالش نگشته بودم اتاق خوابمون بود در اتاق رو باز کردم وارد اتاق شدم ولی هیچ کس نبود.
داشتم از نگرانی میمردم اخه امکان نداشت لیلا بی خبر از من جایی بره!
کلافه چرخی تو اتاق زدم خواستم از اتاق برم بیرون. رو میز آرایش یه پاکت توجه مو جلب کرد فوری به سمت میز ارایش رفتم.
پاکت رو از رو میز برداشتم یه نگاه به پشت پاکت انداختم ولی هیچ نوشته ایی روش نبود.
پاکت رو باز کردم یه نامه داخلش بود سریع از تو پاکت درش آوردش کنجکاو شروع کردم به باز کردن نامه.
با دیدن دست خط لیلا تیز رو صندلی میز آرایش نشستم شروع کردم به خوندن نامه...
خط به خط اون نامه روحفظم.
(سلام جمیل جان
شاید وقتی این نامه رو بخونی من فرسنگ ها ازت دور باشم....
میخوام یه چیزایی رو اعتراف کنم امیدوارم منو ببخشی!
از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم وقتی که اومدی خواستگاریم انگار دنیا رو بهم دادن. گذشت و گذشت تا اینکه رفتیم سر خونه زندگیمون.
زندگی که پر از عشق بود، محبت بود، احترام بود! زندگی که لحظه به لحظه ش برای من پر بود از خاطره.
خاطره هایی که منو تو ساختیمش، یک سال از زندگی مشترکمون گذشت که فهمیدم حامله م. اون روز رو پای خودم بند نبود.
باورم نمیشد که یه تکه از وجود تو، تو وجود منه! اون روز وقتی بهت گفتم برق چشماتو کامل حس کردم، حس کردم که چقدر خوشحال شدی از اینکه تا 9 ماه دیگه ثمره عشقمون به دنیا میاد.
همه چی خوب بود تا اینکه...
همه چی خوب بود تا اینکه من رفته رفته حس کردم داره بینمون جدایی میوفته.
انگار یه چیز محکم ببنمون بود نمیذاشت بهم نزدیک شیم. نمیذاشت مثله قبلا باهم خوب باشیم.
این جدایی باعث شد که رفته رفته علاقه مو بهت از دست بدم و در اون حین نامزد سابقم سعی میکرد بهم نزدیک شه.
خیلی سعی کردم ازش دوری کنم ولی وقتی بی توجه هی تورو میدم وقتی که برای بچه مون خرید میکردم با کلی ذوق
و هیجان بهت نشون میدادم و تو بیخیال بودی. رفته به رفته منم ازت دور شدم و به کمال (نامزد سابق) نزدیک تر شدم.
ماه های اخر بارداریم بود بدخلقی های منم بیشتر شده بود، دلیلیش این بود که کمال بهم فشار میارد میگفت باید از جمیل جدا شی.
منم تا بعد از به دنیا اومده بچه نمیتونستم تورو ترک کنم.
نمیدونم ولی الان که دارم این نامه رو مینویسم به این فکر میکنم که شاید از اولشم من عاشقت نبودم! و یه حس دوست داشتن ساده بوده من بهش پر و بال دادم.
اینا رو گفتم که بدونی من دارم میرم واسه همیشه! با کمال دارم میرم اظهار نامه طلاق رو هم برات میفرستم.
فقط یه چیزی رو ازت میخوام جمیل که منو ببخشی. میدونم در حقت بد کردم ولی خداشاهده خودمم نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
خودمم هنوز تو شوکم ولی این 2 سالی که باهات زندگی کردم واقعا بهترین سالای عمرم بود البته اگه این چند ماه آخر رو فاکتور بگیریم.
راستی یه چیزی رو یادم رفت بچه رو خونه مادرت گذاشتم گفتم بهش میخوام برم خرید. بچه رو از خونه مادرت بیار! فقط ازت یه درخواستی دارم
به خانوادم نگو که دارم با کمال میرم نمیخوام چیزی بفهممن.
یه در خواست دیگه هم دارم میدونم زیاده ولی باید حتما بگم.
نذار دخترمون بدون مادر، بزرگ شه نمیخوام وقتی میره مدرسه با حسرت به مادر بچه ها نگاه کنه. و اینکه هیچ وقت در مورد من بهش نگو نمیخوام از وجود من خبری داشته باشه!
امیدوارم به اخرین درخواست های اهمیت بدی، بازم معذرت میخوام خدانگهدار عشق قدیمی!
لیلا)
بابا دستی به چشماش کشید رو کرد سمت منو یه لبخند تلخ بهم زد. با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم اگه لیلا بابا رو ترک کرده و رفته بچه هم با خودش برده پس اون بچه کجاست؟!
یعنی من خواهر داشتم این سال ها ازش بی خبر بودم؟!
سوالمو به زبون آوردم با صدای گرفته ایی گفتم:
اون بچه کجاست؟!
زل زد تو چشمام. تو چشماش ترس رو دیدم، نگرانی رو دیدم، استرس رو دیدم!
ولی استرس از چی؟! واسه چی؟! منتظر چشم دوختم به لباش.
آب
ولی ما برای بچه دار شدن عجله کردیم. فعلا زود بود که بچه دار شیم!
با هر حرفی که از دهنش خارج میشد یه چیزی ته دل من زیر و رو میشد عشق من خیلی تغییر کرده بود، لیلا اون لیلای چند ماه پیش نبود که برای بچه ش با ذوق لباس میخرید.
اونی نبود که هی میگفت جمیل کی بچه به دنیا میاد من این لباسا رو تنش کنم.
اون لحظه زبونم بند اومده بود قدرت تکلم هیچ حرفی رو نداشتم وقتی نگاه خیرمو به خودش حس کرد.
پوزخندی بهم زد و گفت اینجوری نگاه نکن واقعا من امادگی بچه دار شدن رو نداشتم.
اون روز بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. روزا پشت سر هم میگذشت تا اینکه یه روز از سفر کاری برگشتم.
خونه بر خلاف همیشه نامرتب بود این دفعه مثله سری قبل خبری از بوی غذاهای خوشمزه نبود! صداش زدم همه جای خونه رو گشتم ولی خبری از لیلا و بچه نبود.
تنها جایی که مونده بود و دنبالش نگشته بودم اتاق خوابمون بود در اتاق رو باز کردم وارد اتاق شدم ولی هیچ کس نبود.
داشتم از نگرانی میمردم اخه امکان نداشت لیلا بی خبر از من جایی بره!
کلافه چرخی تو اتاق زدم خواستم از اتاق برم بیرون. رو میز آرایش یه پاکت توجه مو جلب کرد فوری به سمت میز ارایش رفتم.
پاکت رو از رو میز برداشتم یه نگاه به پشت پاکت انداختم ولی هیچ نوشته ایی روش نبود.
پاکت رو باز کردم یه نامه داخلش بود سریع از تو پاکت درش آوردش کنجکاو شروع کردم به باز کردن نامه.
با دیدن دست خط لیلا تیز رو صندلی میز آرایش نشستم شروع کردم به خوندن نامه...
خط به خط اون نامه روحفظم.
(سلام جمیل جان
شاید وقتی این نامه رو بخونی من فرسنگ ها ازت دور باشم....
میخوام یه چیزایی رو اعتراف کنم امیدوارم منو ببخشی!
از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم وقتی که اومدی خواستگاریم انگار دنیا رو بهم دادن. گذشت و گذشت تا اینکه رفتیم سر خونه زندگیمون.
زندگی که پر از عشق بود، محبت بود، احترام بود! زندگی که لحظه به لحظه ش برای من پر بود از خاطره.
خاطره هایی که منو تو ساختیمش، یک سال از زندگی مشترکمون گذشت که فهمیدم حامله م. اون روز رو پای خودم بند نبود.
باورم نمیشد که یه تکه از وجود تو، تو وجود منه! اون روز وقتی بهت گفتم برق چشماتو کامل حس کردم، حس کردم که چقدر خوشحال شدی از اینکه تا 9 ماه دیگه ثمره عشقمون به دنیا میاد.
همه چی خوب بود تا اینکه...
همه چی خوب بود تا اینکه من رفته رفته حس کردم داره بینمون جدایی میوفته.
انگار یه چیز محکم ببنمون بود نمیذاشت بهم نزدیک شیم. نمیذاشت مثله قبلا باهم خوب باشیم.
این جدایی باعث شد که رفته رفته علاقه مو بهت از دست بدم و در اون حین نامزد سابقم سعی میکرد بهم نزدیک شه.
خیلی سعی کردم ازش دوری کنم ولی وقتی بی توجه هی تورو میدم وقتی که برای بچه مون خرید میکردم با کلی ذوق
و هیجان بهت نشون میدادم و تو بیخیال بودی. رفته به رفته منم ازت دور شدم و به کمال (نامزد سابق) نزدیک تر شدم.
ماه های اخر بارداریم بود بدخلقی های منم بیشتر شده بود، دلیلیش این بود که کمال بهم فشار میارد میگفت باید از جمیل جدا شی.
منم تا بعد از به دنیا اومده بچه نمیتونستم تورو ترک کنم.
نمیدونم ولی الان که دارم این نامه رو مینویسم به این فکر میکنم که شاید از اولشم من عاشقت نبودم! و یه حس دوست داشتن ساده بوده من بهش پر و بال دادم.
اینا رو گفتم که بدونی من دارم میرم واسه همیشه! با کمال دارم میرم اظهار نامه طلاق رو هم برات میفرستم.
فقط یه چیزی رو ازت میخوام جمیل که منو ببخشی. میدونم در حقت بد کردم ولی خداشاهده خودمم نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
خودمم هنوز تو شوکم ولی این 2 سالی که باهات زندگی کردم واقعا بهترین سالای عمرم بود البته اگه این چند ماه آخر رو فاکتور بگیریم.
راستی یه چیزی رو یادم رفت بچه رو خونه مادرت گذاشتم گفتم بهش میخوام برم خرید. بچه رو از خونه مادرت بیار! فقط ازت یه درخواستی دارم
به خانوادم نگو که دارم با کمال میرم نمیخوام چیزی بفهممن.
یه در خواست دیگه هم دارم میدونم زیاده ولی باید حتما بگم.
نذار دخترمون بدون مادر، بزرگ شه نمیخوام وقتی میره مدرسه با حسرت به مادر بچه ها نگاه کنه. و اینکه هیچ وقت در مورد من بهش نگو نمیخوام از وجود من خبری داشته باشه!
امیدوارم به اخرین درخواست های اهمیت بدی، بازم معذرت میخوام خدانگهدار عشق قدیمی!
لیلا)
بابا دستی به چشماش کشید رو کرد سمت منو یه لبخند تلخ بهم زد. با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم اگه لیلا بابا رو ترک کرده و رفته بچه هم با خودش برده پس اون بچه کجاست؟!
یعنی من خواهر داشتم این سال ها ازش بی خبر بودم؟!
سوالمو به زبون آوردم با صدای گرفته ایی گفتم:
اون بچه کجاست؟!
زل زد تو چشمام. تو چشماش ترس رو دیدم، نگرانی رو دیدم، استرس رو دیدم!
ولی استرس از چی؟! واسه چی؟! منتظر چشم دوختم به لباش.
آب
۱۵.۲k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.