پارت130
#پارت130
مامان:حتی اگه بدونی من مادر واقعیت نیست؟
سر جام خشک شدم. نفس تو سینه م حبس شد با چشمای گرد شده به رو به روم خیره شدم.
حرف مامان تو ذهنم آکو رفت "حتی اگه بدونی من مادرت واقعیت نیستم"
خونه دور سرم میچرخید چشمام سیاهی رفت هیچی نفهمیدم جزء سیاهی مطلق..
______________
با حس خنکی چیزی رو صورتم آروم پلک زدم کم کم چشمامو باز کردم.
اولین چیزی که دیدم چهره نگران بابا بود، با دیدن چشمای بازم یه لبخند مهربون زد.
فشار خفیفی به دستم داد: خوبی دخترم!
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: خوبم!
گنگ به بابا نگاه کردم یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده! چرا من بیهوش شده بودم!
چشمامو بستم سعی کردم به یاد بیارم اتفاقی که افتاده رو...
از حموم بیرون اومدم. شنیدن حرفای مامان و بابا جر و بحثاشون رفتنم به اتاق و حرف مامان
"اگه بفهمی من مادر واقعیت نیستم چی؟!"
چشمامو باز کرد به سختی از جام بلند شدم بابا با نگرانی گفت :
چی شده دخترم؟ بخواب نباید بلند شی از جات حالت خوب نیست.
بی توجه به نگران های بابا گفتم:
مامان کجاست؟
با آوردن اسم مامان اخم غیظی بین ابرو های بابا گره خورد:
واسه چی ؟!
با بغض گفتم :میخوام ببینمش!
بابا: رفت بیرون یکم دیگه میاد..!
یعنی چی رفته بیرون. یعنی این حال منو دید و رفت نکنه حقیقت داره که اون مادر من نیست؟ اخه مادرای واقعی بچه هاشونو دوست دارند، ولی چرا مامان من نداره؟!
ندایی درونم گفت بسه دیگه.. ! کم فکر و خیال کن معلومه که اون مادرته حتما براش کاری پیش اومده رفته بیرون.
سرمو تکون دادم آره! براش کاری پیش اومده رفته بیرون.
با صدای بابا به خودم اومدم بهش نگاه کردم:
خوبی دخترم؟ چرا اینجوری میکنی؟!
لبخند پر استرسی زدم : من خوبم فقط مامانو میخوام!
بابا چشماشو محکم رو هم فشار داد : میاد.
آب دهنمو پر صدا قورت دادم با ترس گفتم: اون مامانمه مگه نه...!
بابا چشماشو باز کرد: یه چیزایی هست که باید بدونی و قول بدی که خونسردی خودتو حفظ کنی و هر جور شده با اون مسئله کنار بیای!
با ترس گفتم: چی؟
بابا با چشمایی که کلافگی توش موج میزد بهم زل زد:
اول قول بده خونسرد باشی..!
سرمو تکون دادم زمزمه کردم: قول میدم.
اومد کنارم نشست تکیه شو داد به پشتی لبخند تلخی زد شروع کرد به تعریف کردن:
باهم خوش بودیم، همو دوست داشتیم رفتم خواستگاریش باهم ازدواج کردیم حدود یک سال از ازدواجمون میگذشت، زندگیمون فراتر از عالی بود همه چی خوب بود و روز به روز بهترم میشد.
یه روز که از سرکار برگشتم. دیدم خونه مرتب تر از همیشه ست بوی غذاهای خوبی هم میاد، راستش خیلی تعجب کرده بودم درسته همیشه خونه مرتب بود ولی این دفعه رنگ و بوی خاصی داشت این دفعه با بقیه روزا فرق میکرد.
همه جای خونه رو دنبالش گشتم به جز اتاق خواب خودمون رو. آروم وارد اتاق خوابمون شدم پشت به من جلو آینه نشسته بود...
اون روز بهترین خبر دنیا رو بهم داد گفت که حامله ست تو پوست خودم نمیگنجیدم.
مکث کوتاهی کرد انگار داخل خاطرات گذشته غرق شده بود. با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم یعنی چی؟! منظورش از گفتن این حرفا چیه! یعنی بابا جزء مامان یه زن دیگه داشته؟!
ترجیح دادم هیچی نگم و سکوت کنم منتظر به بابا زل زدم. یه نفس عمیق کشید ادامه داد:
گذشت و گذشت تا اینکه لیلا پا به ماه شد اواخر بارداریش بود اخلاقش به کل عوض شده بود. به همه چی گیر میداد عصبی بود این رفتارشو گذاشتم پای اینکه حامله ست و فشار بارداری روشه. دو هفته بعد دردش گرفت رفتیم بیمارستان
چند ساعت بعد پرستارا خبر دادن که یه دختر خوشگل به دنیا اومده از خوشحالی رو پام بند نبودم.
دوست داشتم همه مردم تهران بفهمن که دخترم به دنیا اومده به همه فامیلا زنگ زدم به همه شون خبر دادم. خوشحالیمو با همه شریک شدم!
یکی از پرستارا اومد گفت که میتونم لیلا رو ببینم، با خوشحالی که قابل توصیف نبود رفتم پیش لیلا انتظار داشتم که اونم مثله من خوشحال باشه
اما اشتباه میکردم. اخماشو زده بود توهم به بچه نگاه میکرد با دیدن اخمش ناخداگاه لبخند رو لبام ماسید رفتم کنارش رو تخت نشستم حالشو پرسیدم سرد گفت که خوبه فقط یکم درد داره
سعی کردم فراموش کنم موضوعی که چند دقیقه پیش اتفاق بود رو... بازم لبخند مهمون لبام شد گفتم دیدی لیلا بچه دار شدیم دخترمون به دنیا اومد! بعد از 9 ماه
انتظار؛ به دنیا اومد کوچولومون. ثمره عشقمون به دنیا اومد دیدی؟!
نفسشو همراه با آه بیرون داد: سرد بهم نگاه کرد یه پوزخند زد آره بیرون اومد ولی ما....
مامان:حتی اگه بدونی من مادر واقعیت نیست؟
سر جام خشک شدم. نفس تو سینه م حبس شد با چشمای گرد شده به رو به روم خیره شدم.
حرف مامان تو ذهنم آکو رفت "حتی اگه بدونی من مادرت واقعیت نیستم"
خونه دور سرم میچرخید چشمام سیاهی رفت هیچی نفهمیدم جزء سیاهی مطلق..
______________
با حس خنکی چیزی رو صورتم آروم پلک زدم کم کم چشمامو باز کردم.
اولین چیزی که دیدم چهره نگران بابا بود، با دیدن چشمای بازم یه لبخند مهربون زد.
فشار خفیفی به دستم داد: خوبی دخترم!
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: خوبم!
گنگ به بابا نگاه کردم یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده! چرا من بیهوش شده بودم!
چشمامو بستم سعی کردم به یاد بیارم اتفاقی که افتاده رو...
از حموم بیرون اومدم. شنیدن حرفای مامان و بابا جر و بحثاشون رفتنم به اتاق و حرف مامان
"اگه بفهمی من مادر واقعیت نیستم چی؟!"
چشمامو باز کرد به سختی از جام بلند شدم بابا با نگرانی گفت :
چی شده دخترم؟ بخواب نباید بلند شی از جات حالت خوب نیست.
بی توجه به نگران های بابا گفتم:
مامان کجاست؟
با آوردن اسم مامان اخم غیظی بین ابرو های بابا گره خورد:
واسه چی ؟!
با بغض گفتم :میخوام ببینمش!
بابا: رفت بیرون یکم دیگه میاد..!
یعنی چی رفته بیرون. یعنی این حال منو دید و رفت نکنه حقیقت داره که اون مادر من نیست؟ اخه مادرای واقعی بچه هاشونو دوست دارند، ولی چرا مامان من نداره؟!
ندایی درونم گفت بسه دیگه.. ! کم فکر و خیال کن معلومه که اون مادرته حتما براش کاری پیش اومده رفته بیرون.
سرمو تکون دادم آره! براش کاری پیش اومده رفته بیرون.
با صدای بابا به خودم اومدم بهش نگاه کردم:
خوبی دخترم؟ چرا اینجوری میکنی؟!
لبخند پر استرسی زدم : من خوبم فقط مامانو میخوام!
بابا چشماشو محکم رو هم فشار داد : میاد.
آب دهنمو پر صدا قورت دادم با ترس گفتم: اون مامانمه مگه نه...!
بابا چشماشو باز کرد: یه چیزایی هست که باید بدونی و قول بدی که خونسردی خودتو حفظ کنی و هر جور شده با اون مسئله کنار بیای!
با ترس گفتم: چی؟
بابا با چشمایی که کلافگی توش موج میزد بهم زل زد:
اول قول بده خونسرد باشی..!
سرمو تکون دادم زمزمه کردم: قول میدم.
اومد کنارم نشست تکیه شو داد به پشتی لبخند تلخی زد شروع کرد به تعریف کردن:
باهم خوش بودیم، همو دوست داشتیم رفتم خواستگاریش باهم ازدواج کردیم حدود یک سال از ازدواجمون میگذشت، زندگیمون فراتر از عالی بود همه چی خوب بود و روز به روز بهترم میشد.
یه روز که از سرکار برگشتم. دیدم خونه مرتب تر از همیشه ست بوی غذاهای خوبی هم میاد، راستش خیلی تعجب کرده بودم درسته همیشه خونه مرتب بود ولی این دفعه رنگ و بوی خاصی داشت این دفعه با بقیه روزا فرق میکرد.
همه جای خونه رو دنبالش گشتم به جز اتاق خواب خودمون رو. آروم وارد اتاق خوابمون شدم پشت به من جلو آینه نشسته بود...
اون روز بهترین خبر دنیا رو بهم داد گفت که حامله ست تو پوست خودم نمیگنجیدم.
مکث کوتاهی کرد انگار داخل خاطرات گذشته غرق شده بود. با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم یعنی چی؟! منظورش از گفتن این حرفا چیه! یعنی بابا جزء مامان یه زن دیگه داشته؟!
ترجیح دادم هیچی نگم و سکوت کنم منتظر به بابا زل زدم. یه نفس عمیق کشید ادامه داد:
گذشت و گذشت تا اینکه لیلا پا به ماه شد اواخر بارداریش بود اخلاقش به کل عوض شده بود. به همه چی گیر میداد عصبی بود این رفتارشو گذاشتم پای اینکه حامله ست و فشار بارداری روشه. دو هفته بعد دردش گرفت رفتیم بیمارستان
چند ساعت بعد پرستارا خبر دادن که یه دختر خوشگل به دنیا اومده از خوشحالی رو پام بند نبودم.
دوست داشتم همه مردم تهران بفهمن که دخترم به دنیا اومده به همه فامیلا زنگ زدم به همه شون خبر دادم. خوشحالیمو با همه شریک شدم!
یکی از پرستارا اومد گفت که میتونم لیلا رو ببینم، با خوشحالی که قابل توصیف نبود رفتم پیش لیلا انتظار داشتم که اونم مثله من خوشحال باشه
اما اشتباه میکردم. اخماشو زده بود توهم به بچه نگاه میکرد با دیدن اخمش ناخداگاه لبخند رو لبام ماسید رفتم کنارش رو تخت نشستم حالشو پرسیدم سرد گفت که خوبه فقط یکم درد داره
سعی کردم فراموش کنم موضوعی که چند دقیقه پیش اتفاق بود رو... بازم لبخند مهمون لبام شد گفتم دیدی لیلا بچه دار شدیم دخترمون به دنیا اومد! بعد از 9 ماه
انتظار؛ به دنیا اومد کوچولومون. ثمره عشقمون به دنیا اومد دیدی؟!
نفسشو همراه با آه بیرون داد: سرد بهم نگاه کرد یه پوزخند زد آره بیرون اومد ولی ما....
۱۳.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.