⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 12
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
محراب نشست و غر زد :< دیانا یه کم حواستو بیشتر جمع اگه یه وقت بلایی سرت میاورد چی؟ >
مهشاد :< محراب ول کن فعلا که بخیر گذشت برو سمت خونه >
محراب پوفی کشید و ماشین رو حرکت داد.
به خونه رسیدم و طبق هر روز کارامو انجام دادم... در
حال تی وی دیدن بودم که صدای زنگ در خونه منو به سمت در کشوند... از چشمی نگاه کردم که چیزی
نبود... شالی روی سرم انداختمو درو باز کردم که حجم زیاید گل رز مواجه شدم!خودمو یه کم عقب
کشیدم و فردی که دسته گل دستش بود،گلارو از صورتش برد کنار...
پوف! بازم یه غریبه...
خواستم درو ببندم که
پاشو لای در گذاشت... با عصبانیت بهش نگاه کردم... هرچی من فشار میدادم درو اونم دست بردار نبود... آخر سر
صدای پارسا همون همسایه واحد جلویی اومد :< مشکلی پیش اومده خانوم رحیمی؟ >
نگاهی به پسره دسته گل به دست کردم که خودش فهمید به سمت پسره اومدو گفت :< بفرمایین پایین آقا... >
نگهبان ساختمون به سرعت از آسانسور بیرون اومدو گفت :< ای بابا کجاست... >
با دیدن ما سه نفر و دیدن پسر دسته گل به دست اخم هاشو در هم کشیدو گفت :< مگه من نگفتم نباید بری بالا... >
بازوشو مالشی دادو گفت :< عجب دست سنگینی هم داره... >
گفتم :< آقای علی نیا... انگاری کهولت سن مانع برقراری امنیت این ساختمون میشه... >
نگهبان خشکش زدو گفت :< میخواین بندازینم بیرون؟ >
شونه ای بالا انداختمو گفتم :< من مدیر نیستم...ولی درباره اش با مدیر صحبت میکنم که حداقل برای کمک کار بهتون یه جوون قوی رو بیاره. >
پارت 12
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
محراب نشست و غر زد :< دیانا یه کم حواستو بیشتر جمع اگه یه وقت بلایی سرت میاورد چی؟ >
مهشاد :< محراب ول کن فعلا که بخیر گذشت برو سمت خونه >
محراب پوفی کشید و ماشین رو حرکت داد.
به خونه رسیدم و طبق هر روز کارامو انجام دادم... در
حال تی وی دیدن بودم که صدای زنگ در خونه منو به سمت در کشوند... از چشمی نگاه کردم که چیزی
نبود... شالی روی سرم انداختمو درو باز کردم که حجم زیاید گل رز مواجه شدم!خودمو یه کم عقب
کشیدم و فردی که دسته گل دستش بود،گلارو از صورتش برد کنار...
پوف! بازم یه غریبه...
خواستم درو ببندم که
پاشو لای در گذاشت... با عصبانیت بهش نگاه کردم... هرچی من فشار میدادم درو اونم دست بردار نبود... آخر سر
صدای پارسا همون همسایه واحد جلویی اومد :< مشکلی پیش اومده خانوم رحیمی؟ >
نگاهی به پسره دسته گل به دست کردم که خودش فهمید به سمت پسره اومدو گفت :< بفرمایین پایین آقا... >
نگهبان ساختمون به سرعت از آسانسور بیرون اومدو گفت :< ای بابا کجاست... >
با دیدن ما سه نفر و دیدن پسر دسته گل به دست اخم هاشو در هم کشیدو گفت :< مگه من نگفتم نباید بری بالا... >
بازوشو مالشی دادو گفت :< عجب دست سنگینی هم داره... >
گفتم :< آقای علی نیا... انگاری کهولت سن مانع برقراری امنیت این ساختمون میشه... >
نگهبان خشکش زدو گفت :< میخواین بندازینم بیرون؟ >
شونه ای بالا انداختمو گفتم :< من مدیر نیستم...ولی درباره اش با مدیر صحبت میکنم که حداقل برای کمک کار بهتون یه جوون قوی رو بیاره. >
۸.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.