⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 14
[ شروعی دیگر🖤✨ ]
#دیانا🎀
بالاخره به محل اکران فیلمی که چند روز پیش فیلمبرداریش تموم شده بود رسیدیم...
آروم پرده را کنار زدم و به فرش قرمز چشم دوختم و تو همین حال گفتم :< استرس دارم...با این کفشا نیوفتم؟ >
مهشاد :< مگه اولین بارته؟! >
دیانا :< نه ولی امروز یه حس عجیبی دارم انگار که میخواد یه اتفاق بدی بیوفته >
محراب :< نگران نباش من و مهشاد هواتو داریم >
لبخندی زدم و گفتم :< مرصی:) >
مهشاد دستمو گرفت و گفت :< بریم >
با احتیاط از ماشین پیاده شدم که همه توجه ها به سمتم جلب شد و فلش ها دوربین ها سریعا در حال عکس گرفتن شدن..
با لبخند برای مردم دست
تکون دادم و به سمت فرش قرمز رفتم.
جلوی پوستر فیلم ایستادم و اجازه دادم عکاس ها چند تا عکس
بگیرن تا شاید بعد مراسم دیگه اصراری برای عکس گرفتن نداشته باشن..
با هر بار شنیده شدن اسمم از زبون طرفدارها لذت می بردم،
احساس خوبی بود وقتی همه او را دوستم داشتند...
شاید اینجوری نبودن خانواده ای که تو کودکی نیاز به بودن شون داشتم رو میخواستم جبران کنم..
با اشاره مهشاد به سمت عوامل
صحنه رفتم،
کارگردان آقای امیری با دست اشاره کرد که همگی وارد سالن اکران بشن،
وارد سالن شدم و اولین ردیف سینما نشستم و منتظر اکران فیلم شدم اما اون حس دلشوره بازم باهام بود،
یعنی اتفاق بدی قراره بیوفته؟!
فیلم اکران شد و بعد از حرف های طولانی کارگردان و سخنرانی که من و شقایق و علیرضا به عنوان نقش های اصلی داستان داشتیم مراسم تموم شد و به ساختمون خودم برگشتم.
جلوی در واحد در حال رمز زدن بودم که صدای خوردن چیزی به
دیوار اومد، سرمو به سمت صدا بردم ولی با دیدن پارسا یک قدم عقب رفتم، عادی نمی زد انگار چیزی زده باز.
پوفی کشیدم و وارد خونه شدم، خاستم در رو ببندم که..
پارت 14
[ شروعی دیگر🖤✨ ]
#دیانا🎀
بالاخره به محل اکران فیلمی که چند روز پیش فیلمبرداریش تموم شده بود رسیدیم...
آروم پرده را کنار زدم و به فرش قرمز چشم دوختم و تو همین حال گفتم :< استرس دارم...با این کفشا نیوفتم؟ >
مهشاد :< مگه اولین بارته؟! >
دیانا :< نه ولی امروز یه حس عجیبی دارم انگار که میخواد یه اتفاق بدی بیوفته >
محراب :< نگران نباش من و مهشاد هواتو داریم >
لبخندی زدم و گفتم :< مرصی:) >
مهشاد دستمو گرفت و گفت :< بریم >
با احتیاط از ماشین پیاده شدم که همه توجه ها به سمتم جلب شد و فلش ها دوربین ها سریعا در حال عکس گرفتن شدن..
با لبخند برای مردم دست
تکون دادم و به سمت فرش قرمز رفتم.
جلوی پوستر فیلم ایستادم و اجازه دادم عکاس ها چند تا عکس
بگیرن تا شاید بعد مراسم دیگه اصراری برای عکس گرفتن نداشته باشن..
با هر بار شنیده شدن اسمم از زبون طرفدارها لذت می بردم،
احساس خوبی بود وقتی همه او را دوستم داشتند...
شاید اینجوری نبودن خانواده ای که تو کودکی نیاز به بودن شون داشتم رو میخواستم جبران کنم..
با اشاره مهشاد به سمت عوامل
صحنه رفتم،
کارگردان آقای امیری با دست اشاره کرد که همگی وارد سالن اکران بشن،
وارد سالن شدم و اولین ردیف سینما نشستم و منتظر اکران فیلم شدم اما اون حس دلشوره بازم باهام بود،
یعنی اتفاق بدی قراره بیوفته؟!
فیلم اکران شد و بعد از حرف های طولانی کارگردان و سخنرانی که من و شقایق و علیرضا به عنوان نقش های اصلی داستان داشتیم مراسم تموم شد و به ساختمون خودم برگشتم.
جلوی در واحد در حال رمز زدن بودم که صدای خوردن چیزی به
دیوار اومد، سرمو به سمت صدا بردم ولی با دیدن پارسا یک قدم عقب رفتم، عادی نمی زد انگار چیزی زده باز.
پوفی کشیدم و وارد خونه شدم، خاستم در رو ببندم که..
۱۰.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.