⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 13
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
نگاهی به پسر کردمو گفتم :< دیگم تکرار نشه >
درو بستم و شالمو با حرص برداشتم... امروز طرفدار ها زیادی روی اعصابم بودن... دوست داشتم که
طرفدارام باشن اما نه اینکه ادعای عاشقی و پیشنهاد ازدواج کنن!
من هنوز مرد مورد علاقه امم پیدا
نکردم چه برسه به ازدواج!
روی کاناپه نشستم و به این فکر کردم مرد رویاهام میتونه چجوری باشه؟
یه مرد با موهای فر شکلاتی... چشمای
مشکی... و پوست گندمگون...
تو آینه ی قدی رو به روم به خودم خیره شدم...
موهای بلند و لختِ بلوند.. چشمای آبی رنگ.. و پوستی به سفیدی برف..
دقیقا متضاد مردی که تو خیالم برای خودم تصور کرده بودم! هوم.. ترکیب جالبی میشد!
با فکر به این موارد لبخندی روی صورتم نشست...
****
جلوی در ایستاده بودم و با گوشی مشغول بودم که صدای بوق ماشینی اومد،
... :< برسونمت خوشگله >
با شدت سرمو آوردم بالا و گفتم :< گمشو مرتیکه ی.. >
با دیدن محراب و مهشاد که داشتن میخندیدن حرفمو ادامه ندادم،
محراب :< نخوریمون خانم سوپراستار >
خندیدم و با اخم مصنوعی گفتم :< بی شعور زیر پام علف سبز شد کجا موندین شما دو تا؟ >
مهشاد :< تقصیر این محری بود کلی بخاطر کارواش بردن ماشین محبوبش علاف شدیم >
محراب :< نه که بخاطر ترمیم ناخون های مهشی خانوم اصلا منتظر نموندیم! >
مهشاد :< مهشی عمته >
محراب :< محری هم شوهر عمته >
مهشاد جیغی کشید و گفت :< برو گمشو اصلا پیشت نمی شینم >
خودشو از بین دوتا صندلی جلو رد کرد و اومد عقب کنارم نشست،
خندیدم و با کیفم یکی زدم به بازوی محراب و گفتم :< بدو بریم تا دیر نشده کل کل هاتون برای بعد >
پارت 13
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
نگاهی به پسر کردمو گفتم :< دیگم تکرار نشه >
درو بستم و شالمو با حرص برداشتم... امروز طرفدار ها زیادی روی اعصابم بودن... دوست داشتم که
طرفدارام باشن اما نه اینکه ادعای عاشقی و پیشنهاد ازدواج کنن!
من هنوز مرد مورد علاقه امم پیدا
نکردم چه برسه به ازدواج!
روی کاناپه نشستم و به این فکر کردم مرد رویاهام میتونه چجوری باشه؟
یه مرد با موهای فر شکلاتی... چشمای
مشکی... و پوست گندمگون...
تو آینه ی قدی رو به روم به خودم خیره شدم...
موهای بلند و لختِ بلوند.. چشمای آبی رنگ.. و پوستی به سفیدی برف..
دقیقا متضاد مردی که تو خیالم برای خودم تصور کرده بودم! هوم.. ترکیب جالبی میشد!
با فکر به این موارد لبخندی روی صورتم نشست...
****
جلوی در ایستاده بودم و با گوشی مشغول بودم که صدای بوق ماشینی اومد،
... :< برسونمت خوشگله >
با شدت سرمو آوردم بالا و گفتم :< گمشو مرتیکه ی.. >
با دیدن محراب و مهشاد که داشتن میخندیدن حرفمو ادامه ندادم،
محراب :< نخوریمون خانم سوپراستار >
خندیدم و با اخم مصنوعی گفتم :< بی شعور زیر پام علف سبز شد کجا موندین شما دو تا؟ >
مهشاد :< تقصیر این محری بود کلی بخاطر کارواش بردن ماشین محبوبش علاف شدیم >
محراب :< نه که بخاطر ترمیم ناخون های مهشی خانوم اصلا منتظر نموندیم! >
مهشاد :< مهشی عمته >
محراب :< محری هم شوهر عمته >
مهشاد جیغی کشید و گفت :< برو گمشو اصلا پیشت نمی شینم >
خودشو از بین دوتا صندلی جلو رد کرد و اومد عقب کنارم نشست،
خندیدم و با کیفم یکی زدم به بازوی محراب و گفتم :< بدو بریم تا دیر نشده کل کل هاتون برای بعد >
۶.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.