خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۰
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۰
رژلب قرمزش رو روی لباش کشید و گفت:
+ میخوام تحریک آمیز بشم!
- لعنتی تحریک آمیز واسه چیییییییی؟
+ ااهه! چقدر جیغ میزنی!
آهی کشیدم و بهش خیره شدم موهای کوتاهش بلند شده بودن و تا گردنش میرسیدن، چتری هاشو بیشتر رو پیشونیش میریخت و با اینکارش قیافه اش رو ناز تر و خواستنی می کرد!
نشناختمش! بهترین دوستم رو نشناخته بودم!
رفته بود کره.. چهره شو اشو تعقییر داده بود! کشورش رو تعقییر داده بود! زندگیش رو تعقییر داده و بود و الان با افرادی زندگی میکرد که زمانی از پشت مانیتور گوشیش با حسرت بهشون نگاه می کرد!
از همون بچگی خیلی با من فرق می کرد..!
مادرای هر دوتامون همکار و دوست های صمیمی هم بودند.
مادرامون نمیتونستن مارو تو خونه تنها بذارن و برای همین مارو به همراه خودشون به اداره میبردند.
منو وانیا همیشه باهم بودیم! از مدرسه که برمیگشتیم توی اداره ی مادرامون مینشستیم و آتیش میسوزوندیم! همیشه صدای دوییدنمون توی راه پله ها بقیه کارمند هارو عاصی میکرد ولی منو وانی حتی یه درصد هم اهمیت نمیدادیم!
وانیا از من شیطون تر بود و منم شیطون بودم اما نه به قدر اون!
وانیا مودب تر بود و من خب، بگی نگی!
اونم از من درسش بهتر بود و من، خب من زیاد به درس اهمیت نمیدادم!
همیشه حرص درس خوندن منو میخورد! هی میگفت بخون و بخون و من سر کلاسام مثه پیاز فقط دبیر رو نگاه میکردم!
با فکر کردن به اون روزا لبخندی به روی لبم نشست..!
۱۵ سالمون بود و دوتا نوجوون دیوونه بودیم!
کناره هم نشسته بودیم و از دلتنگی هامون میگفتیم و هی قربون صدقه ی هم میرفتیم! تا اینکه، نگاه وانیا روی بک گراند گوشی من که عکس شوگا بود افتاد و جیغش رفت رو هوااا! گفت تو آرمی شدی و منم متعجب سر تکون دادم و تازه فهمیدم که وانیم آرمیه! اونم به شکل دیوونهوار!!!
اون روزا گذشت و گذشت!
وانیا سه سال تحصیلیش رو جهشی رد کرد و من هنوز سال تحصیلی خودم رو ادامه میدادم!
تا اینکه یه روز بهم گفت که از طریق بورسیه دانشگاه داره میره کره! گفت از لج پدر و مادرشه و میخواد ازشون دور باشه! گفت اگه اعضا اونجا کنسرت گذاشتند بلیط صندلی اول رو میگیره و منم همراهیش میکنم!
میگفت تابستون که بشه خودش منو میبره کره و میذاره بیخ ریش خودش درس بخونم ولی مگه حرف آدم تو گوشش میرفت!
اما تابستون اون سال گذشت، تابستون بعدش هم گذشت و همینطور تابستون های بعدی! خبری از وانیا نشد..
منم اونقدر درگیر بدبختی های زندگی خودم شدم که بیخیال ارتباط برقرار کردن با دوست اون ور آبم شدم! مجبور بودم سر کنم، کی فکرشو میکرد، اون روز، تو قبرستون! بهترین دوستم رو بعد از سال ها ملاقات کنم؟
.
.
.
.
این پارت مورد علاقمه:)
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
رژلب قرمزش رو روی لباش کشید و گفت:
+ میخوام تحریک آمیز بشم!
- لعنتی تحریک آمیز واسه چیییییییی؟
+ ااهه! چقدر جیغ میزنی!
آهی کشیدم و بهش خیره شدم موهای کوتاهش بلند شده بودن و تا گردنش میرسیدن، چتری هاشو بیشتر رو پیشونیش میریخت و با اینکارش قیافه اش رو ناز تر و خواستنی می کرد!
نشناختمش! بهترین دوستم رو نشناخته بودم!
رفته بود کره.. چهره شو اشو تعقییر داده بود! کشورش رو تعقییر داده بود! زندگیش رو تعقییر داده و بود و الان با افرادی زندگی میکرد که زمانی از پشت مانیتور گوشیش با حسرت بهشون نگاه می کرد!
از همون بچگی خیلی با من فرق می کرد..!
مادرای هر دوتامون همکار و دوست های صمیمی هم بودند.
مادرامون نمیتونستن مارو تو خونه تنها بذارن و برای همین مارو به همراه خودشون به اداره میبردند.
منو وانیا همیشه باهم بودیم! از مدرسه که برمیگشتیم توی اداره ی مادرامون مینشستیم و آتیش میسوزوندیم! همیشه صدای دوییدنمون توی راه پله ها بقیه کارمند هارو عاصی میکرد ولی منو وانی حتی یه درصد هم اهمیت نمیدادیم!
وانیا از من شیطون تر بود و منم شیطون بودم اما نه به قدر اون!
وانیا مودب تر بود و من خب، بگی نگی!
اونم از من درسش بهتر بود و من، خب من زیاد به درس اهمیت نمیدادم!
همیشه حرص درس خوندن منو میخورد! هی میگفت بخون و بخون و من سر کلاسام مثه پیاز فقط دبیر رو نگاه میکردم!
با فکر کردن به اون روزا لبخندی به روی لبم نشست..!
۱۵ سالمون بود و دوتا نوجوون دیوونه بودیم!
کناره هم نشسته بودیم و از دلتنگی هامون میگفتیم و هی قربون صدقه ی هم میرفتیم! تا اینکه، نگاه وانیا روی بک گراند گوشی من که عکس شوگا بود افتاد و جیغش رفت رو هوااا! گفت تو آرمی شدی و منم متعجب سر تکون دادم و تازه فهمیدم که وانیم آرمیه! اونم به شکل دیوونهوار!!!
اون روزا گذشت و گذشت!
وانیا سه سال تحصیلیش رو جهشی رد کرد و من هنوز سال تحصیلی خودم رو ادامه میدادم!
تا اینکه یه روز بهم گفت که از طریق بورسیه دانشگاه داره میره کره! گفت از لج پدر و مادرشه و میخواد ازشون دور باشه! گفت اگه اعضا اونجا کنسرت گذاشتند بلیط صندلی اول رو میگیره و منم همراهیش میکنم!
میگفت تابستون که بشه خودش منو میبره کره و میذاره بیخ ریش خودش درس بخونم ولی مگه حرف آدم تو گوشش میرفت!
اما تابستون اون سال گذشت، تابستون بعدش هم گذشت و همینطور تابستون های بعدی! خبری از وانیا نشد..
منم اونقدر درگیر بدبختی های زندگی خودم شدم که بیخیال ارتباط برقرار کردن با دوست اون ور آبم شدم! مجبور بودم سر کنم، کی فکرشو میکرد، اون روز، تو قبرستون! بهترین دوستم رو بعد از سال ها ملاقات کنم؟
.
.
.
.
این پارت مورد علاقمه:)
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
۱۲.۲k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.