اورا

🔹 #او_را ... (۳۹)




دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن .

علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود ...



نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !



دلم میخواست گریه کنم

دلم میخواست زار بزنم



تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.



- تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟



- ترنم ...

نمیفهمی چرا؟؟

بیشعور اینا همش بخاطر توعه !


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-و-نهم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۴۰)با صدای گوشی چشمامو باز کردم،مرجان بود !سع...

🔹 #او_را ... (۴۱) شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمو...

🔹 #او_را ... (۳۸)از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...اگر در...

🔹 #او_را ... (۳۷)اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط