اورا

🔹 #او_را ... (۳۸)





از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...

اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد



دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... 😥



هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ...



ولی تمام توانمو جمع کردم ...

نباید میترسیدم ...!

اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم !😥



یه قدم اومد جلو ، منم یه قدم رفتم جلو

سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... 😠


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-و-هشتم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۳۹)دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن .علی...

🔹 #او_را ... (۴۰)با صدای گوشی چشمامو باز کردم،مرجان بود !سع...

🔹 #او_را ... (۳۷)اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکار...

🔹 #او_را ... (۳۶)وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شد...

# رز _ سیاه PART _ 52 « تارا» ساعتای ۹ بود که تهیانگ برام غ...

My sweet trouble 25✨تو اتاق یه گوشه نشستم. زانوهامو بغل کرده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط