فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۰
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۰
ولی بعد بلافاصله به حرف دکتر چان واکنش نشون دادم و گفتم:یعنی چی دکتر؟. دکتر چان:من پشیمون شدم که گذاشتم بری اصلا موافقت نمیکنم دیگه دادم پرونده تم که پخش و پلا تو حیاط افتاده بود رو جمع کنن و بزارن سرجاش... این مِستر دیروز روانیمون کرد سه یون بیچاره هم تا صبح پشت در چشمش بهش بود بیمارای سه یون رو دادیم به جوهیونگ بیمارای جوهیونگ و سه یون قر و قاطی شدن اصلا روانی شدیم... من دیگه نمیزارم بری... پشیمون شدم. یهو کوک چرخید و نشست تو جاش گفت:عای دست و پنجه تون طلا. همه مون با این واکنش کوک خنده مون گرفت... دکتر چان:بفرما دوباره گل از گلش شکفت... . کوک با این حرف دکتر خجالت کشید و لپاش قرمز شد و سرش رو انداخت پایین... دکتر چان:پس برو روپوشت رو بپوش و برگرد سر کارت... . من مشکلم فقط جونگ کوک بود میترسیدم لطمه ببینه اما اون دیگه بهم علاقه پیدا کرده بود و با رفتنم بدترش میکردم و ممکن بود چون بیمار قلبیه جونش رو به خطر بندازم پس به دکتر گفتم:باشه. دکتر چان:عاخیش حالا برم با خیال راحت به کارا برسم... . من:بفرمایید... وبعد دکتر از اتاق رفت بیرون یهویی نگاه دستم کردم دیدم انگشتام گره خورده تو انگشتای کوک خجالتی شدم و دستمو عقب کشیدم که جونگ کوک دوباره دستشو سمتم آوردم و انگشت هاشو گره زد توی انگشتام و با ذوق به دستامو خیره شد...
من:جونگ کوک یه سوال بپرسم؟. کوکی:هوم؟. من:تو واقعا منو دوست داری؟. کوکی:تو حیاط هیچ دروغی بهت نگفتم اما تو چی؟. من:جونگ کوک این چه سوال چرتیه که میپرسی من میگم این چندسال زندگیم جهنم بوده و فقط یه آرزو داشتم اینکه یه بارم که شده ببینمت بعد تو تازه بهم میگی تو چی؟.کوکی:پس چرا رفتی؟.من:چون پدرم میدونستم اگه بفهمه... کوکی:بفهمه چی؟. من:تو که قضیه پدرم رو مید.... .داشتم حرف میزدم که کوک حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم هم پدرت هم سهون... اما *ا/ت* برای به دست آوردن یه جواهر اون شخص جواهر یاب کلی سختی میکشه. با این حرفش به جواهر تشبیه م کرد و خجالت کشیدم و لپام دوباره سرخ شد... کوکی:خجالت میکشی کیوت میشی. من:بس کن. کوکی:خوشحالم که دیگه نمیری. من:🙂. کوکی:خ...خب حالا دیگه برو روپوشت رو بپوش میخوام دیروز رو فراموش کنم و دوباره پرستارم باشی. من:پس من برم. کوکی:اوهوم فقط... . من:فقط چی؟. کوکی:هیچی بیخیال. من:خب بگو فقط چی؟. که یهو کوک سرش رو انداخت پایین و اروم گفت:خواستم بگم زود برگرد. من:نمیگفتی هم برمیگشتم.... کوکی:🙂. بعد از اتاق خارج شدم... نمیدونم چرا اما حسم به کوک صد برابر بود صد هزار برار تر شد... وقتی گفت برای به دست آوردن یه جواهر اون شخص جواهر یاب کلی سختی میکشه دلم قرص شد...
حماایت♡
ولی بعد بلافاصله به حرف دکتر چان واکنش نشون دادم و گفتم:یعنی چی دکتر؟. دکتر چان:من پشیمون شدم که گذاشتم بری اصلا موافقت نمیکنم دیگه دادم پرونده تم که پخش و پلا تو حیاط افتاده بود رو جمع کنن و بزارن سرجاش... این مِستر دیروز روانیمون کرد سه یون بیچاره هم تا صبح پشت در چشمش بهش بود بیمارای سه یون رو دادیم به جوهیونگ بیمارای جوهیونگ و سه یون قر و قاطی شدن اصلا روانی شدیم... من دیگه نمیزارم بری... پشیمون شدم. یهو کوک چرخید و نشست تو جاش گفت:عای دست و پنجه تون طلا. همه مون با این واکنش کوک خنده مون گرفت... دکتر چان:بفرما دوباره گل از گلش شکفت... . کوک با این حرف دکتر خجالت کشید و لپاش قرمز شد و سرش رو انداخت پایین... دکتر چان:پس برو روپوشت رو بپوش و برگرد سر کارت... . من مشکلم فقط جونگ کوک بود میترسیدم لطمه ببینه اما اون دیگه بهم علاقه پیدا کرده بود و با رفتنم بدترش میکردم و ممکن بود چون بیمار قلبیه جونش رو به خطر بندازم پس به دکتر گفتم:باشه. دکتر چان:عاخیش حالا برم با خیال راحت به کارا برسم... . من:بفرمایید... وبعد دکتر از اتاق رفت بیرون یهویی نگاه دستم کردم دیدم انگشتام گره خورده تو انگشتای کوک خجالتی شدم و دستمو عقب کشیدم که جونگ کوک دوباره دستشو سمتم آوردم و انگشت هاشو گره زد توی انگشتام و با ذوق به دستامو خیره شد...
من:جونگ کوک یه سوال بپرسم؟. کوکی:هوم؟. من:تو واقعا منو دوست داری؟. کوکی:تو حیاط هیچ دروغی بهت نگفتم اما تو چی؟. من:جونگ کوک این چه سوال چرتیه که میپرسی من میگم این چندسال زندگیم جهنم بوده و فقط یه آرزو داشتم اینکه یه بارم که شده ببینمت بعد تو تازه بهم میگی تو چی؟.کوکی:پس چرا رفتی؟.من:چون پدرم میدونستم اگه بفهمه... کوکی:بفهمه چی؟. من:تو که قضیه پدرم رو مید.... .داشتم حرف میزدم که کوک حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم هم پدرت هم سهون... اما *ا/ت* برای به دست آوردن یه جواهر اون شخص جواهر یاب کلی سختی میکشه. با این حرفش به جواهر تشبیه م کرد و خجالت کشیدم و لپام دوباره سرخ شد... کوکی:خجالت میکشی کیوت میشی. من:بس کن. کوکی:خوشحالم که دیگه نمیری. من:🙂. کوکی:خ...خب حالا دیگه برو روپوشت رو بپوش میخوام دیروز رو فراموش کنم و دوباره پرستارم باشی. من:پس من برم. کوکی:اوهوم فقط... . من:فقط چی؟. کوکی:هیچی بیخیال. من:خب بگو فقط چی؟. که یهو کوک سرش رو انداخت پایین و اروم گفت:خواستم بگم زود برگرد. من:نمیگفتی هم برمیگشتم.... کوکی:🙂. بعد از اتاق خارج شدم... نمیدونم چرا اما حسم به کوک صد برابر بود صد هزار برار تر شد... وقتی گفت برای به دست آوردن یه جواهر اون شخص جواهر یاب کلی سختی میکشه دلم قرص شد...
حماایت♡
۶.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.