فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۸
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۸
ادامه داستان از زبان کوک:همونجوری که با بی جونی تمام از پنجره به بیرون زل زده بودم و به صندلی که با *ا/ت* روش نشسته بودمنکاه میکردم ، کم کم چشمام خسته و خسته تر شد... پلکام داشت میرفت که یهو *ا/ت* رو دیدم که داره وارد بیمارستان میشه تکونی به خودم خوردم ب...باید میرفتم پیشش سعی به کندن اون دستگاه مضخرف و مزاحم از قد انگشتم داشتم... که یهو سه یون وارد اتاق شد... گفت:چ.. چیکار میکنی؟. من(کوکی):باز کن اینو از قد انگشتم... . سه یون:نمیشه حالت از خودش خرابه میدونی ممکنه چه بلایی سرت بیاد. من(کوکی):تهش میمیرم دیگه بالا تر از سیاهی رنگ هست؟باز کن اینو وگرنه پاره ش میکنم... . سه یون هم که دید عصبی ام هیچی نگفت و برام بازش کرد... با هول و وَلا از تخت پایین رفتم که انقدر هول شده بودم با زانو هام از رو تخت خوردم زمین... هرکس دیگه جای من بود دیگه نمیتونست پا شه اما بحث*ا/ت* بود باید جلوش رو میگرفتم... پس به زور بلند شدم و با حال بد رفتم سمت محوطه بیمارستان... حالم خیلی بد بود ضربان قلبم با راه رفتن بد تر میشد هرلحظه میگفتم الان جونم در میره اما باید هرجور شده خودمو بهش میرسوندم آسانسور بیمارستان خیلی شلوغ بود مال همینه نتونستم صبر کنم دلم طاقت نداشت پس از پله ها رفتم و همین حال جسمیم رو بد تر کرد وقتی رسیدم طبقه همکف دیگه به زور نفس میکشیدم اما
اما با این وجود باز با همه ی دردام خودمو به محوطه بیمارستان رسوندم... فقط میترسیدم تا رسیده باشم *ا/ت* رفته باشه که خداروشکر وقتی رسیدم داشت بر میگشت اما هنوز خیلی دور نبود ازم... بلند صداش زدم:*ا/تتتتتتتت*... . نگاهم کرد اما سریع روش رو برگردوند و به راهش ادامه داد همه قدرتم رو تو پام انداختم دوییدم سمتش و جلوش وایسادم و با داد گفتم:وایساااااا. آروم راهشو کج کرد و از کنارم خواست رد شه که دوباره رفتم جلوش رو گرفتم و با عصبانیت پرونده هاشو از دستش گرفتم و کوبوندم زمین و گفتم:دِ لامصب میبینی نفسم بالا نمیاد دو دیقه صبر کننننن*ا/ت* بخدا یک شبه نخوابیدم هیچی نخوردم همش کارم شده گریه تو که نامرد نبودی*ا/ت*بخدا نمیزارم بری مگه از رو نعشم رد شیشماره مو مسدود کردی الانم که داری از بیمارستان میری کلا، من دیگه چجوری پیدات کنم. *ا/ت* بی توجه به حرفای من رفت سمت پرونده هاش و میخواست جمعشون کنه رفتم جلو پاش دو زانو نشستم زمین و با گریه گفتم:توروخدا *ا/ت* تورو جون کسی که دوستش داری التماست میکنم نرو... *ا/ت* چرا چرا نمیفهمی من... من دوستت دارم تمومش کن. بعد گفتم حرفام و دوستت دارمی که یهو بهش گفتم دیگه نفسم بالا نیومد شروع کردم نفس نفس زدن ولی توی همون حالم هم از التماس کردن دست برنداشتم و با بی جونی التماسش میکردم که بمونه...
حمایت♡
ادامه داستان از زبان کوک:همونجوری که با بی جونی تمام از پنجره به بیرون زل زده بودم و به صندلی که با *ا/ت* روش نشسته بودمنکاه میکردم ، کم کم چشمام خسته و خسته تر شد... پلکام داشت میرفت که یهو *ا/ت* رو دیدم که داره وارد بیمارستان میشه تکونی به خودم خوردم ب...باید میرفتم پیشش سعی به کندن اون دستگاه مضخرف و مزاحم از قد انگشتم داشتم... که یهو سه یون وارد اتاق شد... گفت:چ.. چیکار میکنی؟. من(کوکی):باز کن اینو از قد انگشتم... . سه یون:نمیشه حالت از خودش خرابه میدونی ممکنه چه بلایی سرت بیاد. من(کوکی):تهش میمیرم دیگه بالا تر از سیاهی رنگ هست؟باز کن اینو وگرنه پاره ش میکنم... . سه یون هم که دید عصبی ام هیچی نگفت و برام بازش کرد... با هول و وَلا از تخت پایین رفتم که انقدر هول شده بودم با زانو هام از رو تخت خوردم زمین... هرکس دیگه جای من بود دیگه نمیتونست پا شه اما بحث*ا/ت* بود باید جلوش رو میگرفتم... پس به زور بلند شدم و با حال بد رفتم سمت محوطه بیمارستان... حالم خیلی بد بود ضربان قلبم با راه رفتن بد تر میشد هرلحظه میگفتم الان جونم در میره اما باید هرجور شده خودمو بهش میرسوندم آسانسور بیمارستان خیلی شلوغ بود مال همینه نتونستم صبر کنم دلم طاقت نداشت پس از پله ها رفتم و همین حال جسمیم رو بد تر کرد وقتی رسیدم طبقه همکف دیگه به زور نفس میکشیدم اما
اما با این وجود باز با همه ی دردام خودمو به محوطه بیمارستان رسوندم... فقط میترسیدم تا رسیده باشم *ا/ت* رفته باشه که خداروشکر وقتی رسیدم داشت بر میگشت اما هنوز خیلی دور نبود ازم... بلند صداش زدم:*ا/تتتتتتتت*... . نگاهم کرد اما سریع روش رو برگردوند و به راهش ادامه داد همه قدرتم رو تو پام انداختم دوییدم سمتش و جلوش وایسادم و با داد گفتم:وایساااااا. آروم راهشو کج کرد و از کنارم خواست رد شه که دوباره رفتم جلوش رو گرفتم و با عصبانیت پرونده هاشو از دستش گرفتم و کوبوندم زمین و گفتم:دِ لامصب میبینی نفسم بالا نمیاد دو دیقه صبر کننننن*ا/ت* بخدا یک شبه نخوابیدم هیچی نخوردم همش کارم شده گریه تو که نامرد نبودی*ا/ت*بخدا نمیزارم بری مگه از رو نعشم رد شیشماره مو مسدود کردی الانم که داری از بیمارستان میری کلا، من دیگه چجوری پیدات کنم. *ا/ت* بی توجه به حرفای من رفت سمت پرونده هاش و میخواست جمعشون کنه رفتم جلو پاش دو زانو نشستم زمین و با گریه گفتم:توروخدا *ا/ت* تورو جون کسی که دوستش داری التماست میکنم نرو... *ا/ت* چرا چرا نمیفهمی من... من دوستت دارم تمومش کن. بعد گفتم حرفام و دوستت دارمی که یهو بهش گفتم دیگه نفسم بالا نیومد شروع کردم نفس نفس زدن ولی توی همون حالم هم از التماس کردن دست برنداشتم و با بی جونی التماسش میکردم که بمونه...
حمایت♡
۷.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.