فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۹
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۴۹
ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):یهو وقتی جونگ کوک بهم گفت دوستم داره کل بدنم گُر گرفت تا قبل اینکه بهم بگه نگاهش نکردم اما وقتی گفت نا خود آگاه چشمام به صورتش خیره شد... انگار کل بدنم داغ شد... من با جونگ کوک چیکار کردم... من میخواستم آسیب نمیبینه اما دارم با این کارم بدترش میکنم... هول شدم و از جمع کردن پرونده ها دست کشیدم یه نگاه به اطرافم کردم هیچ پرستاری نبود که کمکم کنه پس خودم رفتم جلو و جونگ کوک رو انداختم رو کولَم خیلی سنگین بود اما برام مهم نبود اون باید خوب میشد باید...وگرنه من از عذاب وجدان میمردم... جونگ کوک حتی وقتی انداختمش رو کولم از التماس هاش دست نمیکشید و با گریه حال خودشو بدتر میکرد... من:کوک آروم باش توروخدا... چشماتو نبندی ها... . کوکی:نمیبندم... هق... چون اگه ببندم تو میری. من:نه... باشه اصلا هرجور میخوای فکر کن فقط نبند چشاتو. اینو بهش گفتم چون مطمئن بودم اگه چشماش بسته بشه معلوم. نیست باز شه یا کی بازشه خدایا من با جونگ کوک چیکار کردم... خودمم گریه م گرفت و داشتم به سختی کوک رو حمل میکردم... بالاخره به اتاقش رسیدیم درازش کردم رو تخت... و یه سُرُم براش وصل کردم و توی سُرُم یه آرام بخش زدم... بعد هم یه قرص قلب آوردم و به زور گذاشتم تو دهنشو بهش یکم اب دادم تا قورتش بده...
دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم دکتر چان هم نبود...یک ربع بیست دقیقه دیگه میرسید... از استرس داشتم میمردم... و وقتی جونگ کوکی رو میدیدم که از گریه دست نمیکشید و دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و با ناله ی آروم کش دار و هق هق های شدید گریه میکرد حالم بد تر میشد چند دقیقه گذشت آروم تر شد... آروم دستاشو از روی صورتش برداشت قیافه ش خیلی دردناک شده بود... اصلا جگر آدن رو میسوزوند یکم رفتم جلو تر و آروم دستاشو گرفتم و گفتم:گریه نکن دیگه بسه جونگ کوک بدتر میشیا. یهو جونگ کوک تکونی به خودش داد و دستم رو توی بغلش گرفت و هیچی نگفت... دستاش وقتی دستمو تو بغلش گرفته بود میلرزید اونم ... هیچوقت بخاطر این کاری که باهاش کردم نمیبخشم خودمو اما من قصدم این نبود... بعد چند ثانیه ای که محکم دستامو احاطه کرده بود گفت:نرو باشه؟. من:اما جو... . جونگ کوک:توروخدا... بخدا بری میمیرم امروزم فقط موندم تا جلوتو بگیرم وگرنه باید خیلی وقت پیش تموم میکردم. من:اینجوری نگو
. کوکی:پس بمون. خواستم جوابشو بدم که یهو همون لحظه دکتر چان اومد توی اتاق... دکتر چان:میمونه. من بخاطر اینکه کوک محکم دستمو گرفته بود نتونستم به احترام دکتر از جا پاشم دکتر هم خودش متوجه شد و با تکون دادن سرش بهم گفت که مشکلی نیست...
حمایتت♡
ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):یهو وقتی جونگ کوک بهم گفت دوستم داره کل بدنم گُر گرفت تا قبل اینکه بهم بگه نگاهش نکردم اما وقتی گفت نا خود آگاه چشمام به صورتش خیره شد... انگار کل بدنم داغ شد... من با جونگ کوک چیکار کردم... من میخواستم آسیب نمیبینه اما دارم با این کارم بدترش میکنم... هول شدم و از جمع کردن پرونده ها دست کشیدم یه نگاه به اطرافم کردم هیچ پرستاری نبود که کمکم کنه پس خودم رفتم جلو و جونگ کوک رو انداختم رو کولَم خیلی سنگین بود اما برام مهم نبود اون باید خوب میشد باید...وگرنه من از عذاب وجدان میمردم... جونگ کوک حتی وقتی انداختمش رو کولم از التماس هاش دست نمیکشید و با گریه حال خودشو بدتر میکرد... من:کوک آروم باش توروخدا... چشماتو نبندی ها... . کوکی:نمیبندم... هق... چون اگه ببندم تو میری. من:نه... باشه اصلا هرجور میخوای فکر کن فقط نبند چشاتو. اینو بهش گفتم چون مطمئن بودم اگه چشماش بسته بشه معلوم. نیست باز شه یا کی بازشه خدایا من با جونگ کوک چیکار کردم... خودمم گریه م گرفت و داشتم به سختی کوک رو حمل میکردم... بالاخره به اتاقش رسیدیم درازش کردم رو تخت... و یه سُرُم براش وصل کردم و توی سُرُم یه آرام بخش زدم... بعد هم یه قرص قلب آوردم و به زور گذاشتم تو دهنشو بهش یکم اب دادم تا قورتش بده...
دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم دکتر چان هم نبود...یک ربع بیست دقیقه دیگه میرسید... از استرس داشتم میمردم... و وقتی جونگ کوکی رو میدیدم که از گریه دست نمیکشید و دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و با ناله ی آروم کش دار و هق هق های شدید گریه میکرد حالم بد تر میشد چند دقیقه گذشت آروم تر شد... آروم دستاشو از روی صورتش برداشت قیافه ش خیلی دردناک شده بود... اصلا جگر آدن رو میسوزوند یکم رفتم جلو تر و آروم دستاشو گرفتم و گفتم:گریه نکن دیگه بسه جونگ کوک بدتر میشیا. یهو جونگ کوک تکونی به خودش داد و دستم رو توی بغلش گرفت و هیچی نگفت... دستاش وقتی دستمو تو بغلش گرفته بود میلرزید اونم ... هیچوقت بخاطر این کاری که باهاش کردم نمیبخشم خودمو اما من قصدم این نبود... بعد چند ثانیه ای که محکم دستامو احاطه کرده بود گفت:نرو باشه؟. من:اما جو... . جونگ کوک:توروخدا... بخدا بری میمیرم امروزم فقط موندم تا جلوتو بگیرم وگرنه باید خیلی وقت پیش تموم میکردم. من:اینجوری نگو
. کوکی:پس بمون. خواستم جوابشو بدم که یهو همون لحظه دکتر چان اومد توی اتاق... دکتر چان:میمونه. من بخاطر اینکه کوک محکم دستمو گرفته بود نتونستم به احترام دکتر از جا پاشم دکتر هم خودش متوجه شد و با تکون دادن سرش بهم گفت که مشکلی نیست...
حمایتت♡
۶.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.