فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۱
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۱
بعد این چند سال بالاخره یکی بود که بهم دلگرمی بده نمیدونم چرا اما حرفای کوک باعث شد حس کنم شاید پدرم راضی شه شاید قراره شانس دوباره در خونه م رو بزنه شاید بتونم دوباره با خیال راحت بخندم شاید همه چی درست شه به هرحال من دیگه تصمیمم رو گرفتم نمیخواستم از جونگ کوک دور شم... برامم مهم نبود که کی چی میگه... میخواستم بمونم که با این موندن حال هردومون خوب بود بعد این افکار و حرفا نفس عمیقی کشیدم و با یه حال خوب رفتم سمت اتاق استراحت رو پوشم رو پوشیدم و وسیله رو سرجاشون گذاشتم و بعد راست ریست کردن کارام رفتم به بیمارام سر زدم کاراشون رو راه انداختم... بعدشم خواستم برم یکم استراحت کنم که پشیمون شدم و مسیرم رو به سمت اتاق کوک تغییر دادم...
اما همین که به نزدیک اتاق کوک رسیدم یکی از پرستار ها صدام زد گفت حال یکی از بیمار ها خیلی بد شده باید بدون ریسک و توقف ببریمش اتاق عمل منم هول شدم و با تمام سرعت رفتم سمت اتاق عمل ادامه داستان از زبان کوک:دو سه ساعتی بود که *ا/ت* رفته بود این مثلا قرار بود زود بیادا... پوفی کشیدم که یهو داد و بیدادی توی بیمارستان راه افتاد... نتونستم برم ببینم چیشده... اما خیلی نگران شده بودم و روی لبه تخت نشسته بودم و کنجکاو بودم ببینم چی شده چند دقیقه کوتاه گذشت و داد و سر و صداها تموم شد... و بعد مدت کوتاهی *ا/ت* با یه حال بد اومد تو اتاق من(کوکی):*ا/...*ا/ت*چی شده؟. *ا/ت* اومد نزدیکم یهو با یه حال بد کنارم نشست وزد زیر گریه... من(کوکی):*ا/ت*چ... چیش... چیشده؟. *ا/ت*:یکی از بیمارام... یه پسر جوون بود...بخاطر بیماری قلبی مجبور شدیم عملش کنیم اما زیر تیغ جراحی تموم کرد بیچاره دوست دخترش گریه هاش جگر آدم رو میسوزوند... پسره مثل اینکه چند وقتیه با این دختره دوسته و بالاخره امروز بهش اعتراف کرده و دختره هم خیلی خوشحال شده بود در ضمن امروز قرار بود مرخص شه اما از دنیا رفت... من(کوکی):نچ... طفلی حالا عیبی نداره ناراحت نباش عمرش به دنیا نبوده🙁. *ا/ت*:من نگران اون نیستم قسمتش نبوده به هرحال. من(کوکی):پس مشکلت چیه؟. *ا/ت*:نگران تو عم. من(کوکی):وا... منظورت چیه.
یهو قضیه رو گرفتم و گفتم:هی... ببینم نکنه فکر کردی منم رفتنی ام😅. با این حرفم حال *ا/ت* رو بد تر کردم و بیشتر زد زیر گریه...
حمااایتتت♡
بعد این چند سال بالاخره یکی بود که بهم دلگرمی بده نمیدونم چرا اما حرفای کوک باعث شد حس کنم شاید پدرم راضی شه شاید قراره شانس دوباره در خونه م رو بزنه شاید بتونم دوباره با خیال راحت بخندم شاید همه چی درست شه به هرحال من دیگه تصمیمم رو گرفتم نمیخواستم از جونگ کوک دور شم... برامم مهم نبود که کی چی میگه... میخواستم بمونم که با این موندن حال هردومون خوب بود بعد این افکار و حرفا نفس عمیقی کشیدم و با یه حال خوب رفتم سمت اتاق استراحت رو پوشم رو پوشیدم و وسیله رو سرجاشون گذاشتم و بعد راست ریست کردن کارام رفتم به بیمارام سر زدم کاراشون رو راه انداختم... بعدشم خواستم برم یکم استراحت کنم که پشیمون شدم و مسیرم رو به سمت اتاق کوک تغییر دادم...
اما همین که به نزدیک اتاق کوک رسیدم یکی از پرستار ها صدام زد گفت حال یکی از بیمار ها خیلی بد شده باید بدون ریسک و توقف ببریمش اتاق عمل منم هول شدم و با تمام سرعت رفتم سمت اتاق عمل ادامه داستان از زبان کوک:دو سه ساعتی بود که *ا/ت* رفته بود این مثلا قرار بود زود بیادا... پوفی کشیدم که یهو داد و بیدادی توی بیمارستان راه افتاد... نتونستم برم ببینم چیشده... اما خیلی نگران شده بودم و روی لبه تخت نشسته بودم و کنجکاو بودم ببینم چی شده چند دقیقه کوتاه گذشت و داد و سر و صداها تموم شد... و بعد مدت کوتاهی *ا/ت* با یه حال بد اومد تو اتاق من(کوکی):*ا/...*ا/ت*چی شده؟. *ا/ت* اومد نزدیکم یهو با یه حال بد کنارم نشست وزد زیر گریه... من(کوکی):*ا/ت*چ... چیش... چیشده؟. *ا/ت*:یکی از بیمارام... یه پسر جوون بود...بخاطر بیماری قلبی مجبور شدیم عملش کنیم اما زیر تیغ جراحی تموم کرد بیچاره دوست دخترش گریه هاش جگر آدم رو میسوزوند... پسره مثل اینکه چند وقتیه با این دختره دوسته و بالاخره امروز بهش اعتراف کرده و دختره هم خیلی خوشحال شده بود در ضمن امروز قرار بود مرخص شه اما از دنیا رفت... من(کوکی):نچ... طفلی حالا عیبی نداره ناراحت نباش عمرش به دنیا نبوده🙁. *ا/ت*:من نگران اون نیستم قسمتش نبوده به هرحال. من(کوکی):پس مشکلت چیه؟. *ا/ت*:نگران تو عم. من(کوکی):وا... منظورت چیه.
یهو قضیه رو گرفتم و گفتم:هی... ببینم نکنه فکر کردی منم رفتنی ام😅. با این حرفم حال *ا/ت* رو بد تر کردم و بیشتر زد زیر گریه...
حمااایتتت♡
۷.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.