جوری صدا داد که گفتم بچه ترکید
جوری صدا داد که گفتم بچه ترکید
جیغش رفت هوا ، خونریزی داشت ،
مث سگ ترسیده بودم ،فقط میگفتم بچم ، بچم
سریع برش داشتم که بیایم بیمارستان ،
به دوستش سمیرا هم زنگ زدم که بیاد ،
گفت صب میاد بیمارستان
تو راه فقط از خدا میخواستم جفتشون سالم بمونن
میگفتم بچم زنده بمونه ، سالم هم نبود فدای سرش
باورت میشه اون لحظه علاقم به اون بچه چن برابر شده بود..
ترانه رو که داشتن میبردن ، هی میگفتم بچم ، بچم...
بردنش تو اتاق عمل ، نزدیک صب بود که سمیرا با یه پسره اومد...
فک کردم دوس پسرشه...
ولی عجیب واسه حال ترانه و بچه نگران بود...
سراسیمه اومد و پرسید حال ترانه خوبه...؟ بچم چی..؟ زندس...؟
شاکی شدم...
گفتم بچت..؟ کدوم بچه...؟
گفت مگه ترانه حامله نیست..؟
گفتم اگه منظورت نامزد منه ، آره حامله س... پدر بچش هم که خوب مسلما نامزدشه.
خندید
شاکی شدم ، یقه شو گرفتم و هلش دادم
به سمیرا گفتم چی میگه این...؟
گفت ترانه گفته بود تو میدونی این قضیه رو و قبولش کردی...
پاهام سست شد ، گفتم کدون قضیه رو..؟
یارو گفت همین که من بابای بچه شم...
با تعجب برگشتم سمت سمیرا ،
سرشو انداخت پایین ، گفت به خدا ترانه گفته بود میدونی...
نشستم رو زمین ، گفتم راس میگه..؟
گفت آره..
یارو به حرف اومد ، گفت با ترانه دوست بوده ، دو سال ، گفت زندگی میکردن باهم ، ناخواسته ترانه حامله میشه و باهاش دعوا میکنه که بچه نمیخواد و میره بچه رو بندازه ، گفت کات کردن و ترانه دو روز بعدش با من دوست میشه.
عرق کرده بودم ، یارو فهمید حالم خرابه ، نشست کنارم ،
گفتم ینی وقتی با من دوست شد حامله بود..؟ گفت آره ، کِی بهت گفت داستان حامله گشیو ..؟
گفتم سه هفته بعدش ، کلی جنجال به پا کرد که باید منو بگیری ، بچه توئه...
منم وایسادم پای کارم ، صیغه ش کردم تا بعد عقد و عروسی و اینا...
سمیرا گفت به خدا اگه میدونستم نمیدونی خودم بهت میگفتم...
دیگه داشتم خفه میشدم ،
از اورژانس اومدم بیرون...
.
#پارت_دوم
#ملـــ_نوشتـ
.
ادامه دارد........ .
.
.
جیغش رفت هوا ، خونریزی داشت ،
مث سگ ترسیده بودم ،فقط میگفتم بچم ، بچم
سریع برش داشتم که بیایم بیمارستان ،
به دوستش سمیرا هم زنگ زدم که بیاد ،
گفت صب میاد بیمارستان
تو راه فقط از خدا میخواستم جفتشون سالم بمونن
میگفتم بچم زنده بمونه ، سالم هم نبود فدای سرش
باورت میشه اون لحظه علاقم به اون بچه چن برابر شده بود..
ترانه رو که داشتن میبردن ، هی میگفتم بچم ، بچم...
بردنش تو اتاق عمل ، نزدیک صب بود که سمیرا با یه پسره اومد...
فک کردم دوس پسرشه...
ولی عجیب واسه حال ترانه و بچه نگران بود...
سراسیمه اومد و پرسید حال ترانه خوبه...؟ بچم چی..؟ زندس...؟
شاکی شدم...
گفتم بچت..؟ کدوم بچه...؟
گفت مگه ترانه حامله نیست..؟
گفتم اگه منظورت نامزد منه ، آره حامله س... پدر بچش هم که خوب مسلما نامزدشه.
خندید
شاکی شدم ، یقه شو گرفتم و هلش دادم
به سمیرا گفتم چی میگه این...؟
گفت ترانه گفته بود تو میدونی این قضیه رو و قبولش کردی...
پاهام سست شد ، گفتم کدون قضیه رو..؟
یارو گفت همین که من بابای بچه شم...
با تعجب برگشتم سمت سمیرا ،
سرشو انداخت پایین ، گفت به خدا ترانه گفته بود میدونی...
نشستم رو زمین ، گفتم راس میگه..؟
گفت آره..
یارو به حرف اومد ، گفت با ترانه دوست بوده ، دو سال ، گفت زندگی میکردن باهم ، ناخواسته ترانه حامله میشه و باهاش دعوا میکنه که بچه نمیخواد و میره بچه رو بندازه ، گفت کات کردن و ترانه دو روز بعدش با من دوست میشه.
عرق کرده بودم ، یارو فهمید حالم خرابه ، نشست کنارم ،
گفتم ینی وقتی با من دوست شد حامله بود..؟ گفت آره ، کِی بهت گفت داستان حامله گشیو ..؟
گفتم سه هفته بعدش ، کلی جنجال به پا کرد که باید منو بگیری ، بچه توئه...
منم وایسادم پای کارم ، صیغه ش کردم تا بعد عقد و عروسی و اینا...
سمیرا گفت به خدا اگه میدونستم نمیدونی خودم بهت میگفتم...
دیگه داشتم خفه میشدم ،
از اورژانس اومدم بیرون...
.
#پارت_دوم
#ملـــ_نوشتـ
.
ادامه دارد........ .
.
.
۸.۱k
۲۹ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.