دیگه داشتم خفه میشدم ،
دیگه داشتم خفه میشدم ،
از اورژانس اومدم بیرون ، دیدم هوا روشنه ،
چتِ چت بودم ، فقط نشستم اینجا و سیگار کشیدم... دروغ چرا گریه هم کردم ،
در عرض چن ساعت چطور زندگیم از این رو به اون رو شده بود...
نمیدونستم این تغییر خوبه یا بد...
ترانه رو دوس نداشتم ، اولش فقط به خاطر لوندی و خوشگلیش باهاش دوس شدم ، بعدم که قضیه این حاملگی و اینا پیش اومد دیگه قدرت انتخاب نداشتم...
ولی عادت کرده بودم بهش مِلـــ.. به دستپخت بدش ، به غرغراش ، به لوس شدناش ،
به همه چیش عادت کرده بودم ،
حتی به اون بچه ای که ناخواسته بود ، ولی یواشکی ، بعضی شبا دعا میکردم کاش دختر باشه...
سیگار بعدیشو روشن کرد و بغضش ترکید ، به ندرت گریه بهمنو دیده بودم...
حتی گریش هم مردونه بود ، شونش میلرزید و بی صدا اشکاش رو صورتش میریخت...
بغلش کردم ،
گریم گرفته بود...
نمیدونستم چی بگم..؟ بگم درست میشه..؟ چی..؟ واقعا چی..؟
حرفی نزدم و اجازه دادم خودشو خالی کنه...
نیم ساعتی تو حال و هوای خودمون بودیم که سمیرا اومد پیشمون و گفت از اتاق عمل آوردنش بیرون...
بهمن پرسید بچه زندس...؟
سمیرا سرشو انداخت پایین و رفت...
دیدم قطره اشکی رو که از گوشه چشمش چکید...
قطره اشکی که واسه بچش بود ، بچه ای که دعا میکرد دختر باشه...
پاکت سیگار و فندکشو از روی صندلی برداشت و به من گفت ما دیگه اینجا کاری نداریم ،
بچم که نیست ، واسه چی بمونیم...
گفتم ترانه چی..؟
پوزخندی زد و گفت تنها نیست..
.
#پارت_سوم
#ملـــ_نوشتـ
.
ادامه دارد.......... .
.
.
از اورژانس اومدم بیرون ، دیدم هوا روشنه ،
چتِ چت بودم ، فقط نشستم اینجا و سیگار کشیدم... دروغ چرا گریه هم کردم ،
در عرض چن ساعت چطور زندگیم از این رو به اون رو شده بود...
نمیدونستم این تغییر خوبه یا بد...
ترانه رو دوس نداشتم ، اولش فقط به خاطر لوندی و خوشگلیش باهاش دوس شدم ، بعدم که قضیه این حاملگی و اینا پیش اومد دیگه قدرت انتخاب نداشتم...
ولی عادت کرده بودم بهش مِلـــ.. به دستپخت بدش ، به غرغراش ، به لوس شدناش ،
به همه چیش عادت کرده بودم ،
حتی به اون بچه ای که ناخواسته بود ، ولی یواشکی ، بعضی شبا دعا میکردم کاش دختر باشه...
سیگار بعدیشو روشن کرد و بغضش ترکید ، به ندرت گریه بهمنو دیده بودم...
حتی گریش هم مردونه بود ، شونش میلرزید و بی صدا اشکاش رو صورتش میریخت...
بغلش کردم ،
گریم گرفته بود...
نمیدونستم چی بگم..؟ بگم درست میشه..؟ چی..؟ واقعا چی..؟
حرفی نزدم و اجازه دادم خودشو خالی کنه...
نیم ساعتی تو حال و هوای خودمون بودیم که سمیرا اومد پیشمون و گفت از اتاق عمل آوردنش بیرون...
بهمن پرسید بچه زندس...؟
سمیرا سرشو انداخت پایین و رفت...
دیدم قطره اشکی رو که از گوشه چشمش چکید...
قطره اشکی که واسه بچش بود ، بچه ای که دعا میکرد دختر باشه...
پاکت سیگار و فندکشو از روی صندلی برداشت و به من گفت ما دیگه اینجا کاری نداریم ،
بچم که نیست ، واسه چی بمونیم...
گفتم ترانه چی..؟
پوزخندی زد و گفت تنها نیست..
.
#پارت_سوم
#ملـــ_نوشتـ
.
ادامه دارد.......... .
.
.
۶.۰k
۰۳ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.