.
.
به قدری اوضاع بهم ریخته و افتضاح بود که به کل مشکلات خودمو فراموش کرده بودم ،
بهمنو به زور با پسرخالش فرستادم شمال ، اصرار میکرد همراش برم ، ولی احساس میکردم یه سری حرفا هست که باید از زبون ترانه بشونم...
بهمنو راهی کردم و موندم بیمارستان ،
سمیرا یه گوشه نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ، کنارش نشستم و گفتم حالش چطوره...؟
گفت داغون ، وقتی فهمید نیما و بهمن با هم روبه رو شدن حالش خیلی بد شد...
یه ریز فقط داره میگه بهمن ، حتی نمیگه بچم...
گفتم اشتباه کرد ، اگه الانم رو نمیشد ،چن سال دیگه که میفهمید ، دیر و زود داشت ،ولی سوخت و سوز نه..
گفت به خدا اگه میدونستم خودم به بهمن میگفتم،همه میدونیم چقد اون بچه رو دوس داشت...
تا خواستم حرفی بزنم پسر قد بلند و لاغر اندامی با چهره پریشون و کلافه کنارمون نشست..
مودبانه سلام کرد و گفت شما...؟
گفتم خواهر بهمنم...
سری تکون داد و پرسید حالش چطوره..؟
گفتم تعریفی نداره...
گفت ترانه با این خودخواهیاش چن نفرو نابود کرد..
گفتم کی مرخص میشه..؟
گفت شاید شب...
گفتم میتونه حرف بزنه..؟
گفت اگه بخواد آره...
رفتم تو اتاقش ،
جا خوردم ، تا به حال پیش نیومده بود تو مدتی که ترانه رو میشناختم اینجوری ببینمش...
ترانه ی زیبا و لوند حالا رنجور و نحیف شده بود..
روی صندلی کنارش نشستم ،
صورتش رو به پنجره بود ،حتی برنگشت که نگاهم کنه...
گفتم خوبی...؟
گفت رفت..؟
گفتم حالش واسه موندن خوب نبود ، فرستادمش رفت...
حرفی نزد...
گفتم بد کردی ترانه...خیلی بد کردی ، نمیخوام سرزنشت کنم..چون تو شرایط تو نبودم..فقط میخوام بدونم چرا..؟
گفت میدونی چقد ازت بدم میاد..؟ میدونستم ، حرفی نزدم...
گفت میدونی تا حالا چند بار دعا کردم بمیری...؟
گفتم اگه من می مردم ، بهمن نمیفهمید بابای بچت نیس..؟
بدون توجه به حرفم ادامه داد ، انگار فقط میخواست خودشو خالی کنه...
گفت یه بار نشد پیش بهمن باشم و حرفی از تو نباشه... یا خودت بودی ، یا حرفت...
همیشه با تو مقایسم میکرد ، با اینکه از تو خیلی سر تر بودم...
بغض کرد ، گفت بعضی وقتا میومد ، میشست کنارم ، دستشو میذاشت رو شکمم و میگفت اگه دختر باشه اسمشو میزارم ملینا ، که به ملیکا بیاد...
شوکه شدم از شنیدن اتفاقایی که روحمم ازش خبر نداشت...
.
#پارت_چهارم
#ملـــ_نوشتـ .
ادامه دارد................... .
.
به قدری اوضاع بهم ریخته و افتضاح بود که به کل مشکلات خودمو فراموش کرده بودم ،
بهمنو به زور با پسرخالش فرستادم شمال ، اصرار میکرد همراش برم ، ولی احساس میکردم یه سری حرفا هست که باید از زبون ترانه بشونم...
بهمنو راهی کردم و موندم بیمارستان ،
سمیرا یه گوشه نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ، کنارش نشستم و گفتم حالش چطوره...؟
گفت داغون ، وقتی فهمید نیما و بهمن با هم روبه رو شدن حالش خیلی بد شد...
یه ریز فقط داره میگه بهمن ، حتی نمیگه بچم...
گفتم اشتباه کرد ، اگه الانم رو نمیشد ،چن سال دیگه که میفهمید ، دیر و زود داشت ،ولی سوخت و سوز نه..
گفت به خدا اگه میدونستم خودم به بهمن میگفتم،همه میدونیم چقد اون بچه رو دوس داشت...
تا خواستم حرفی بزنم پسر قد بلند و لاغر اندامی با چهره پریشون و کلافه کنارمون نشست..
مودبانه سلام کرد و گفت شما...؟
گفتم خواهر بهمنم...
سری تکون داد و پرسید حالش چطوره..؟
گفتم تعریفی نداره...
گفت ترانه با این خودخواهیاش چن نفرو نابود کرد..
گفتم کی مرخص میشه..؟
گفت شاید شب...
گفتم میتونه حرف بزنه..؟
گفت اگه بخواد آره...
رفتم تو اتاقش ،
جا خوردم ، تا به حال پیش نیومده بود تو مدتی که ترانه رو میشناختم اینجوری ببینمش...
ترانه ی زیبا و لوند حالا رنجور و نحیف شده بود..
روی صندلی کنارش نشستم ،
صورتش رو به پنجره بود ،حتی برنگشت که نگاهم کنه...
گفتم خوبی...؟
گفت رفت..؟
گفتم حالش واسه موندن خوب نبود ، فرستادمش رفت...
حرفی نزد...
گفتم بد کردی ترانه...خیلی بد کردی ، نمیخوام سرزنشت کنم..چون تو شرایط تو نبودم..فقط میخوام بدونم چرا..؟
گفت میدونی چقد ازت بدم میاد..؟ میدونستم ، حرفی نزدم...
گفت میدونی تا حالا چند بار دعا کردم بمیری...؟
گفتم اگه من می مردم ، بهمن نمیفهمید بابای بچت نیس..؟
بدون توجه به حرفم ادامه داد ، انگار فقط میخواست خودشو خالی کنه...
گفت یه بار نشد پیش بهمن باشم و حرفی از تو نباشه... یا خودت بودی ، یا حرفت...
همیشه با تو مقایسم میکرد ، با اینکه از تو خیلی سر تر بودم...
بغض کرد ، گفت بعضی وقتا میومد ، میشست کنارم ، دستشو میذاشت رو شکمم و میگفت اگه دختر باشه اسمشو میزارم ملینا ، که به ملیکا بیاد...
شوکه شدم از شنیدن اتفاقایی که روحمم ازش خبر نداشت...
.
#پارت_چهارم
#ملـــ_نوشتـ .
ادامه دارد................... .
.
۷.۲k
۰۹ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.