⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 60
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
وارد جمع شدم که نگاه بقیه به سمتم چرخید.. آب دهانمو قورت دادم که دختری به سمتم اومد و گفت :< سلام دیانا.. >
سرمو بلند کردم که مریم گریمورم رو دیدم... عادی گفتم :< سلام. >
بغلم کرد و گفت :< دلم برات یه ذره شده بود... >
دیانا :< منم همچنین. >
محراب :< مریم...ببرش لباسشو عوض کنه. >
مریم دستمو کشید و به سمت اتاقی برد...مانتوم رو درآوردم و گفتم :< تو منو مقصر نمیدونی؟ >
مریم :< معلومه که نه.. درسته رای دادگاه علیهت بود اما هنوز خیلیا هستن که بهت باور دارن و میدونن بی گناهی.. مثل همینایی که تو مهمونی هستن.. پس نگران هیچی نباش >
نفس راحتی کشیدم و گفتم :< مرسی >
مریم :< خوشگل شدیا بلا >
لبخندی زدمو گفتم :< لطف داری >
باهم بیرون رفتیم و با بقیه ی مهمونا که اوثر شون دوستای هنریم بودن مشغول صحبت شدیم..
چمد دقیقه ای گذاشت که آیفون به صدا در اومد...
به محراب اشاره کردم کیه که با لب خوانی گفت :< ارسلانه >
همون جا سرجام وایستادم... با وارد شدن ارسلان...شیما! چشمام درشت شد...شیما؟ اینجا چیکار میکرد؟ رومو برگردوندم سمت ارسلان ولی عصبی به نظر می رسید...
#ارسلان🎀
زورم اومده بود که مامان اجبار کرده بود
شیما هم به این مهمونی بیاد... شیما رو نمی خواستم. زور که نبود...دلم میخواست پیش دیانا برم...
با چشمام دنبالش گشتم تا دیدمش و مبهوت موندم... دختر هم انقدر خواستنی؟
تو اون پیرهن سفید مثل فرشته ها شده بود...ولی چرا نگاه این چشم گرگی ناراحت بود؟
خواستم به سمتش برم که شیما
دستمو کشید و روی مبلی نشستیم... از گوشه چشم به دیانا نگاه کردم... کاش میتونستم مامان رو راضی کنم تا شیما رو به این مهمونی نفرسته..
#دیانا🎀
روی صندلی کنار اُپن نشستم، آهی کشیدم که محراب روبروم نشست و
گفت :< خوبی؟ >
رومو برگردوندم و گفتم :< تو شیما رو دعوت کردی؟ >
محراب :< نه >
دیانا :< میخوام برم >
محراب :< دیانا میدونم اشتباه کردم... ولی بمون.نباید به این زودی بری >
پوفی کشیدم و سرمو روی اُپن گذاشتم...
دیگه نمیتونم درباره ی این حقیقت که به ارسلان یه حسی دارم به خودم دروغ بگم..
پارت 60
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
وارد جمع شدم که نگاه بقیه به سمتم چرخید.. آب دهانمو قورت دادم که دختری به سمتم اومد و گفت :< سلام دیانا.. >
سرمو بلند کردم که مریم گریمورم رو دیدم... عادی گفتم :< سلام. >
بغلم کرد و گفت :< دلم برات یه ذره شده بود... >
دیانا :< منم همچنین. >
محراب :< مریم...ببرش لباسشو عوض کنه. >
مریم دستمو کشید و به سمت اتاقی برد...مانتوم رو درآوردم و گفتم :< تو منو مقصر نمیدونی؟ >
مریم :< معلومه که نه.. درسته رای دادگاه علیهت بود اما هنوز خیلیا هستن که بهت باور دارن و میدونن بی گناهی.. مثل همینایی که تو مهمونی هستن.. پس نگران هیچی نباش >
نفس راحتی کشیدم و گفتم :< مرسی >
مریم :< خوشگل شدیا بلا >
لبخندی زدمو گفتم :< لطف داری >
باهم بیرون رفتیم و با بقیه ی مهمونا که اوثر شون دوستای هنریم بودن مشغول صحبت شدیم..
چمد دقیقه ای گذاشت که آیفون به صدا در اومد...
به محراب اشاره کردم کیه که با لب خوانی گفت :< ارسلانه >
همون جا سرجام وایستادم... با وارد شدن ارسلان...شیما! چشمام درشت شد...شیما؟ اینجا چیکار میکرد؟ رومو برگردوندم سمت ارسلان ولی عصبی به نظر می رسید...
#ارسلان🎀
زورم اومده بود که مامان اجبار کرده بود
شیما هم به این مهمونی بیاد... شیما رو نمی خواستم. زور که نبود...دلم میخواست پیش دیانا برم...
با چشمام دنبالش گشتم تا دیدمش و مبهوت موندم... دختر هم انقدر خواستنی؟
تو اون پیرهن سفید مثل فرشته ها شده بود...ولی چرا نگاه این چشم گرگی ناراحت بود؟
خواستم به سمتش برم که شیما
دستمو کشید و روی مبلی نشستیم... از گوشه چشم به دیانا نگاه کردم... کاش میتونستم مامان رو راضی کنم تا شیما رو به این مهمونی نفرسته..
#دیانا🎀
روی صندلی کنار اُپن نشستم، آهی کشیدم که محراب روبروم نشست و
گفت :< خوبی؟ >
رومو برگردوندم و گفتم :< تو شیما رو دعوت کردی؟ >
محراب :< نه >
دیانا :< میخوام برم >
محراب :< دیانا میدونم اشتباه کردم... ولی بمون.نباید به این زودی بری >
پوفی کشیدم و سرمو روی اُپن گذاشتم...
دیگه نمیتونم درباره ی این حقیقت که به ارسلان یه حسی دارم به خودم دروغ بگم..
۸.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.